لابلای کتابها میگشت
راست راه میرفت
باغرور نه اما
باوقار بلکه
عادت داشت لبه پایین کتش را بگیرد وقدم بزند
کتابخانه دانشگاه پرینستون را تورق میکرد
کتابی باجلدی چرمی نگاهش را ربود
اولین عبارت که بچشمش خورد
میخکوب شد
لابلای کتابها میگشت
راست راه میرفت
باغرور نه اما
باوقار بلکه
عادت داشت لبه پایین کتش را بگیرد وقدم بزند
کتابخانه دانشگاه پرینستون را تورق میکرد
کتابی باجلدی چرمی نگاهش را ربود
اولین عبارت که بچشمش خورد
میخکوب شد
گاهی دلم تنگ میشود
چنان که راه نفس بسته میشود
میدانی
سینه دیگر کفاف "نگین مشت" گره کرده خونین درفلاخن ش را نمی دهد
قلب, قفسش تنگ میشود
واین نه آن معنی است که بزرگ شده ام
که یعنی
چند سال پیش، شام غریبان مولا
تنها ودر تاریکی نشسته
روضه را می شنیدم
ذکر آن سخت ترین واقعه در روز دهم برای حضرت حجت
روضه اسارت عمه...
اندیشیدم با چه عمه را کمک دهم
... سر قبری وسنگ قبر برایم نسازید وقبربسیار ساده وگلی با یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید
تا یادتان همیشه باشد که هنوز حلبی آبادها وروستاهای دورافتاده مان؛ مادران وخواهران وبرادران وپدرانمان حسرت غذای روزانه را میکشند.
بخشی از وصیت نامه
شهید مهندس محمد فتح علی زاده