مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
سویِ سبزیِ سینه
 نگاهم را رنگ میزند
سَر بلند میکنم
افق
سبز و سرخ در خود می پیچد

گردی عظیم
 آستانِ آسمان را مشوش ساخته
صوری نافذ
 نواخته میشود
قلب بَل جان
در
قفسِ تن بال و پَر میزند

دنیا در استخوانِ گلو جمع میشود


عرصه تنگ است
چشمانم انگار سیاهی می رود
گوشهایم اما
صدایی می بینند!
سکینه در بطنِ عالم می تازد
ظلمت
بقچهِ بساطِ سردش را تند تند بر می چیند

گوشه هایِ دامنِ تاریکی
 زیر نعلینِ حصیری مانده...

هوس و نَفس
 چنان سرسان اند
که تو گویی
 اسرافیل در صور دمیده

یک قدم
دو قدم
سه قدم
...

هرقدم
چون پَرِکاه خَرمن کوبان

جان از تنَم رها می شود در آسمان
تشنه ام
خشک...

لبانم به هم چسبیده
پلک هایم گیج ومبهم دست از دست هم می گشایند
افق
سکنی گرفته ست

زمین
 از تلاطم ایستاده

عطر اقاقی ست یا شبنم سحرگاهان
نمیدانم

لمسِ ثانیه ای مرا مقدور است

لبانم بوسه ای برنعلین حصیری اش را طلب میکنند
چونان آب

پنجه ای از نای جانم دست برمی آورد
 تا
خویش بر پرِرقص کنان در باد بیاویزد

تن بی رمق من
به سنگینیِ نشانِ نیم نگاهی می رهد
 از چنگال خاک

سبک
آرام ولی افروخته

کوره ای در سینه ام عربده میکشد
شعله هایش
شعورِ منجمد بشری را آب کرده!
آبشار بی قراری ام
خروشان میشود

زلال این گوشه عبا
تا
شاخِ آن، سروِ صنوبرِ طوبی
 برده ست مرا

چه بگویم
که
زیانم جان داد در کام

می خواهم نفس کشم عطر این حضور را
آنقدر تند که انقلابم هویدا شود عیان

و شما
وشما
وشما مولا
نه آنکه
سخنی گویید
نه آنکه
دستی برآرید
و
جانم تاب دهید
نه!

که تنها
آن نیم نگاه دل فریب حیدری را
به سراپای سوخته ام...

وجود شما
عرشِ آیینه بند خداست
که
چنین نور می تراود
و
من اسیر این تلاطم صدایم

لبانتان که به هم می آید و ازهم می گسلد
این صدا
این خوش الحان
موج موج، جان مرا زیروزبر میکند
به
صخرهِ سانِ ساحل م می کوبد
و این
آغاز بیداری آدمی ست...

هشیار میشوم
و
این آینه بندخوش الحان، نجوای شماست
که
کاشی های بند زده نفس مرا در هم میشکند

فرو میریزم
و
زنده میشوم

از
سرانگشت ساقی نشان تان
نور می جوشد
و من
تشنه و تاول زده
زیبا میشوم
 با
ترنمِ تنها
یک قطره شبنم نگاه شما

و
خدا شما را خواند به علی
برای من...
که
شما را خود
حبیب می خواند
و
عزیز

و من
اینک در این شوره زار دنیای دنی
با نام شما علی
نفسِ
تشنه را سیراب میکنم
دستِ تهی را پُر
چشمِ خشک را لبریز
دل بیقرار را
 آرام...

و
هربار که نام شما مولا
از
ذهنِ زبانم میگذرد
آسمان
 به قدر لمسِ دستانم نزدیک می آید!
و
بر فرازِ صراط م خورشید می تابد
و
من چنان چابک می دوم
که
شما را
ایستاده در انتهای راه
میبینم

منتظر که
خیل شیعیان تان را پیشکش
پیش پای آن احد لم یلد ولم یولد کنید
و
چه ناگفتنی است مَردُم
قطره ای
 از
بحرِ ولایِ علی بودن...

بأبی انت وامی ونفسی و ولدی و اسرتی و مالی یا امیرالمؤمنین(علیهم السلام)



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">