اشتباه نکن!
این صدای فریادِ جاروی رفتگرِ خسته
بر تنِ کسالت بارِ خیابان های نه چندان پاک نیس
صدای پاهای بی رمق من ند اینان؛
که تنهایی اش را برسرِ برگ هایِ خشکِ
از چشمِ درختِ همسایه افتاده تلافی میکند
و من پاییز را دوست دارمش
چون براین بسیار، خاطره مرگ ست
روز وشبش دلگیر ست
چونان خانه کوچک همیشه ام
هوایش سرد ست
چون تنِ بی جانِ واپسینم
و همین
برگ هایِ تنها مانده از
یار ریشه دار در خاکشان
چه غریب مرا به یادم می برد؛
که روزی نه چندان دور
از چشم ش خواهم ریخت
آن آواز و دُرنای لَخت آمدنم
آن شلوغ بازار آغاز
آن همه امید ودعا
آن همه لیلی گمشده
بدامان مجنونِ رغائب
آن همه زنجیر وتنیده
به جسم نحیف جان م
وآن همه
العفو های خورده
ومانده درگلو
وآن همه گردن کج کردن های
گردنِ کلفت نفسِ نفَس گیر
در آن خلوت های مدام مهجورم
و من
چه مشتاق توام
ای خفته در زمین
ای مسافر سفیدپوش
سایه شدن م بس ست
بیرون ریز، دلِ پر خویشت را
پاییز را عاشقم
چون یاد توست برایم، مکرر
عمری آهسته رفتم
برسرپنجه دویدم
که خوابت برهم نیاید
تا مرا نبینی
مرا یاد نیاری
چه آن که کودکی ام
در آغوش ت گذشت
بی مهابا از هراس
که حتی بارها
چرت هشیار به اذن الله ت را
پاره ها کردم و
ریسه ها رفتم از
مستانگی بی خبری
از بی اختیاری بازی
با شیر روزگارمهیب
روزهایی که
هردو دست وپایم
بر سرت میکوفتم
و تو تنها
نگاه می کردی و
شانه به شانه میشدی
صبورانه و
در انتظار...
وحالا آن چنان
بی پروا شده ام
که بجای پاهای بی جان وبی صدا شده ام
عصا برداشته ام
عصایی تا
سوهان روح ت شوم
تا برسرت بکوبم
تا مرا به یاد آری
مرا ببینی
مرا با خود ببری
حالا دیگر من هم
صبورانه نگاه کهنسال تورا مینگرم
که تا کی برق جوانی
درآن شعله کشد
که تا کی رسد آن پیغام إذن
پاییز را عاشقم
که زاغ هایش مرا
تداعی زمین خالی زیر پایم ند
تداعی طعمی داغ
درسینه یخ سانِ روزهای نسیان
تداعی ندامت آن برادر
تداعی آن توبه نصوح آن برادر
تداعی فرصتی که همیشه بوده
از تو به من نزدیکتر ای سفید پوش
تداعی تعلق جانانه ام
به تو ای خانه کوچک
تداعی برف سنگینی
که راه دستان محتاج را
به اینجا خواهد بست
تداعی سفری سخت
سفری بس بلند
با تنی نحیف و
جانی بی رمق
پاییز را عاشقم
چون یاد دارد بی کسی را
و هان ای تو!
از چشم دنیا خواهند انداختت
از چشم دنیا بیانداز خویشت را
تا توان سفر ت هست
سیمرغ هروز
از فراز آسمانمان میگذرد
این است
بهانه نگاهِ خیره مانده ام
به آسمان
و گردنِ کجِ ایامم
در پیش آن خواهشِ خالص
و این اشک بی پناهِ بی اثر
و این عصای کهنه سالی
که سوار براوج جوانی
برسر مرگ میکوبم
من آماده ام ولی
بهای دل کندن امروزم را
بهای پیرساختن اجل م را
اشک میخواهم
اشک میستانم
اشک سیمرغ
اشک خونین سیمرغ
غوطه در خون می خواهم
و بد مستیِ نجوایِ ذکرِ عروج را
پاییز را عاشقم
دنیا را خسته
سیمرغ را چشم براه
و مست در لذت گناهی ازلی
که آن گناه نخستین هم،
مهر تو بود ای امیر...
گویند
سر سوختن پروانه
دل دادن ست به
شمعی خودسوخته
شمع میسوزد و
پروانه بی قرارش
طواف میدهد بال وپر را
چونان مست وبیخبر
که هم آغوشی اش
باور نمی آید
و شعله ،بال وپر میگیرد
وپروانه جان میسپارد
و که داند
که آن که دارد خبری
بی خبر از خویش بود