یک روز
که هنوز پر است
از غبارِ وهم
از تشکیک وتردیدِ کیستی و چیستی
از چشم ریزکردن
از همین گَلِ وگوشه های تاریخ نشستن
و
کشیکِ حقیقت را کشیدن
و
زاغِ سیاهِ چشم سفیدان را
با چوبِ مطالبه های به هیچ جا نرسیده، زدن...
همیشه لازم نیست
دورازچشم
آنها که باید
سر یک میز بنشینی
و قولی بدهی
یا کمی اطلاع را بفروشی
و
فنجانی تلخ بنوشی
و گره کراوات گذرنامه ات را کمی شل کنی
وقتی نیمه شب شد و فضا کمی عوض شد...