سفری باید
تهی از خویش
بی خود از خود
پُر از تاول
پُر از درد
لبریزِ آوازِ حزن
سرشارِ لحنِ تمنا
با
پاهایی سُست
دلی دَم دَمی از خواستن های پُر از شرم
هروز پُر از اتمسفرِ فشار
پُر از دست دست کردنِ التهاب
آشوب زده
شوق زار
قشنگ، کُنجِ آغوشِ زار زار
اشکِ شوق
بغضِ سوختنِ جگر
بغضِ فهمیدن
کاش
می شد فارغ از وزن بر گُردهِ مسئولیت
کَندهِ از حجم لزوم ها
راهیِ پیچ هایِ پُر گِرهِ جاده هایی فریبا شد
وقتی غبار برمیخاست
و
میدانستی
کمی آن پُشت تَر
کسی به انتظار و به رسم استقبال ایستاده
چه
حسِ گسی ست
کمینِ آنکه باید
را خوردن...
وادی
حیرت وغربت
همین!
کمینِ آنکه باید
را خوردن...