گدازه ها
راهی دامنه اند
کناره گرفته اند از دهانه
از ستیغ
سربه زیر
نا آرام اما
دلخون
پرشتاب ولی
ولوله است
یا هلهله
که میداند
جز او
پای در سودای بلندی
گذاشته است
مهتری از که آموخت
آنکه نه میشی داشت ونه گرگ
آنکه نه نجابت دید و نه درید
قافله سالار
شد
به یک آن!
وقتی
افسار دل اش
چنگ زد
از چنگ ِشوخِ تا!
تنها ماند
دیگر نه تایی است
و
نه تابی
جَسرِ قامت اش
گود فتاد
وقتی
برقِ رفته
به چشمان اِستاده
در اَلَمَک هایِ دامنه دارِ پایین دست
بازگشت
گاهی
که
دست ها
بر سینه نشست به حرمت
گفتند
مرد شد...
و
ماندنی نیست درکار
وقتی
مرد شد...
گدازه ها
رُخ به رُخِ مرد...
رویارویی ای دشواری است
جان کاه
هرچند
جان افروز
اما...
مانده ام
میان
درماندگیِ
تمییز
فوران این سخت کوه
هول ناک تر است
یا
طوفانِ خاکسترنشانِ چشمِ دلِ یک مرد
وقتی
پای رفتن اش
سفت میشود...
لحظه مرد شدن اش...
+
این مرد می تواند
زن
هم باشد...
و چه تلخ است هست کسی بود شود .......