مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
فقط بگذار من
بفهممش...
کمی ش را به من بسپرش...

من دوستش دارم
بقدر نهایت تمام آدمهایت, خدا

بگذار تب هایش را رطوبت جبینش باشم
بگذار تنهایی اش را دستی
که اشکها را برمیگیرد از گونه ها

بگذار فقط عطر تنش
آبروی قامت نماز هایم باشد برایت

بگذار نگاهش کنم تا هردم
تسبیح شکر تو شود لذت چشمانش

به من بسپر تنها کمی ش را خدا


من آرزوی گفتنش را دارم
من از حبیب م میان بُری میخواهم به تو

من جنگ میخواهم
راه جهاد میخواهم

شهادت در غمش میخواهم

سوختن در بی تابی تنهایی اش میخواهم

 آب وقرآن هر صبحِ بدرقه اش میخواهم

ذوق وقندآب های آمدنش را

من انتظار میخواهم
چشم مانده به در میخواهم

شبها ناله به دامانت میخواهم
شبهایی لبریز آیت وصدقه وصلوات


خدایا
بمن بسپرش تنها کمی ش را...

آنجا که پایی میخواهد برای التهاب
آنجا که مرهم میخواهد برای زخم های مردانه اش

آنجا که شانه ای میخواهد که طاقچه اسلحه اش شود
برای شکافتن تاریخ...

آنجا که نگاهی میخواهد که دست دلش را بگیرد
و
سوگندش دهد به دیدار به قیامت
آنجا که دل ببُرد و
راهی اش کند به کربلایش...

آنجا که باید بماند تا قصه علمداری اش را
شام گردی کند...

وراه رسیدنم را چونان کوتاه کند که
انگار هر دم کنار خانه ات نشسته ام
به هوای
جرعه ای سقایت مولا(ع)...




وقتی میروی
برایت آیت میخوانم
تا نفس دارم

تا از سرکوچه چشمانم بپیچی و
دیگر نبینمت...

لباس ت وقتی خاکی ست
تازه عطر جهاد میگیرد

آنقدر نفسش میکشم
که یادم برود باید
بازدمی داشته باشد هر دم...

آنقدر این عطر یاس ت را دوستش دارم
که
هرصبح
چون سروی رشید کنار
در میرویی ومن انگار
به پیچک یاس رسیده ام
ومست کشاکش ش با دیوارهایم

تو برایم
یاد تمام آنانی
که برای چند صباحی
به امانت دادنت به دلم ودستانم وچشمانم...
به خاطر مشتاقم...

چقدر این بی قراری
سخت است
وقتی سروی رنگ خون گیرد

سروی بی سر شود...

میدانی
انگار برای دلم پروریدمت
سرو من...
از نهال شوقی
من امروز عشق رویانده ام

تا به امروز
تا روانه قتلگاهی, حبیب

هرآنچه خواسته ای
و
داده بودم خدا

برایت صله کردم مدام
ولی
از من راضی شو
آنگاه که
زبانم میگوید
برو جانا
بسلامت بادت...

وبه ناگاه دستی از عمق چشمانم
بازویت را
چنگ میزند
که توانم نیست نبودنت را
نداشتنت را...

وچقدر این بی تابی عجیب است
بی قراری عمق چشمانت


که تنها در آنی
عشق مرا به
مصاف حقیقت آرامشت می خواند

وتو خوب میدانی این دیگر
دست من نیست
بازنده این کارزار منم...

پس, برو جانم...

وببخش مرا
آن روز که بروی دستان بازمیگردی
که
عهد کرده ام
آرام اشک بریزم
عهد بسته ام
راه رسیدنم را کوتاه کنم

من طاقت منتظر گذاشتن ت را ندارم

عزیز...
میخواهم
کنار تابوتِ
بی صدایت
راه بیایم, روی پاهای خودم...
حتی اگر
هرقدم بر زمین افتم

میخواهم
حجله وصالت را
یاس باران کنم
سرو بی سر من...


حرف مانده:

برای تو که دل دادی
و دلت را
بروی دستان مردم
در آغوش کشیدی...

وکیست آنکه
تنهایی تورا
و
شبیخون حجم اورا پیش بینی توان کرد؟
که خاصیت عشق همین است...

همسرشهدا

2


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">