به آتشفشان
نگاه کرده ای؟
حتی اگر نخواهی هم
باید نگاه اش کنی
پیش ازآنکه
به چهل برسد
فرصت های بودنت
منظره ای که
پیش چشمان ت
نقاشی میشود
درلحظه
نگاهم نکن
آری
حدس ت درست است
شبیه همو ست
ترسناک است, نه؟
چرا بقض کردی؟
چرا می باری؟
البته حق داری
ترس
این چیزها سرش نمی شود
آدم اول
سریع می گوید
مادر
بعد یکی یکی ائمه را صدا میزند
بهرحال
تمامش درست است
حتی گریه بی امانِ بی اختیارت
فقط یک چیز
آن شبیه این را
خاموش میکند
فقط یک چیز
دلِ آبِ سنگ های مذاب
را
سرد میکند
فقط همین اشک های بی امانِ بی اختیار
همین خوف از کبریا
از دلخوری
از روی گردانیِ
آن یگانه پشت وپناه
آن همه ی کسِ
هرکس وناکس
تنها گزیرِ گریز
همین
است
وَ لِمَن خافَ مَقامَ رَبِّه
و ناگاه
جَنَّتان...
میدانی
انگار
لازم است
هرکس
یک بار
خیره شود
به آتشفشان
پیش از آنکه
چهل را
از سر
بگذراند
آخر هم
بی اختیاری
بقض هایش بیشتر است
هم
زانوانش سست تر
برای به پا افتادن
هم دستانش بلندتر
برای دستگیره دامان دست گیران شدن...
هم
شاید
حالش بهتر هم شود
درست شبیه
حجت الله
که نوشته بود
خدایا
شهادت را
میخواهم
اما نه برای
فرار از مسئولیت ها
و
راحتی جان
می خواهمش
چون تنها
راه لقای توست
ومن
وقتی خواندمش
انگار که
آتشفشانی
از درد
فوران میکند
کسی نبود
که نگاهش کنم وبگویم
چقدر شبیه
چمران حرف میزند
حجت الله
و
او بگوید
اینان
همه
مردان دامنه نشین بودند
راه سخت تا قله
را فقط
هروز
با زل زدن به
سروسینه زدن آتشفشان
گام زدند
چشم دوختند
به تکه های مذابِ معلق در هوا
آن قدر مردانه
که
جایی خالی نکردند
سری برنگرداندند
قدمی پس نکشیدند
یادم افتاد
که نگاه به آتشفشان
درد را به تو می آموزد
چمران
نقاشی اش را
دوست داشت
زیاد
حجت الله
هم
باید
به این
قله ملتهب
خیره شد
پیش از آن که
چهل از سر بگذرد
میدانی خدا
دلم
باری میخواهد
که بدوشش کشد
شبیه آن قطعه های پل
که بچه های والفجرمقدماتی
باخود بردند درآن رملستان
تا روی کانال های موانع
بکارند و بگذرند
وبه نقطه رهایی برسند...
دلم باری اضافه می خواهد
لقمه ای بزرگتر از دهانم
دشواری که تاب وطاقت م را بی تاب کند
تا هرلحظه سرم را به آسمان بچرخاند
و آه درد سختی اش
نفیر ربنا ربنا شود
دلم
یک آتشفشان
مسئولیت
می خواهد
که وقتش که شد
فوران ش
بسوزاند
آنانکه
پشت کردند
خیانت کردند
خنجر زدند
انکار کردند
هست وبودِ
مصطفی و حجت الله را
دلم
یک
گسل عمیق
دلم
پروانگی می خواهد
پیش از آن که
زانوانم گستاخ شود
چشمانم خشک
و
سینه ام سرد...
پیش از آن که
چهل بگذرد از سر...
*برای یک ملت، خسارتی بزرگ است که افراد آن با کتاب سر و کار نداشته باشند و برای یک فرد، توفیق عظیمی است که با کتاب مأنوس و همواره در حال بهره گیری از آن- یعنی آموختن چیزهای تازه- باشد....*
..................................................................
هیئت مجازی کتاب
http://heyateketab.blog.ir/