انگار
که
اصلا مسئله ای نیست
که
یک نفر
در
یک گوشه ازین لنگ دنیاها
دلش بگیرد
تمام سلول هایش
بیوفتند در چنگ
یک میدان مغناطیس دهشتناک
و
بعد
هی کشیده شود
اما
پاهایش میخ کوب شده باشد
یعنی
وقتی چشمت بهش بیوفتد
شبیه این انیمیشن های فانتزی
شده باشد
گالش هایش چسبیده به زمین
و
بالاتنه اش فرسنگ ها آنطرف تر
و
کمرش باشد
این وسط
که مثل یک آدامس جویده شده یه بچه سوسول بی عار کنار درکلاس دانشگاه توی سالن ایستاده.تکیه داده بدیوار و یک پایش راهم چسبانده به آن
بعد دهانش مثل در ورودی یک گاراژ بازوبسته میشود و لاستیکی را میبینی که دارد کش می آید!
همین کشش در کمر بیچاره دونیم شده
چرا؟
واقعا چرا؟
برای هیچ کس
اهمیتی ندارد
آرزوهای یک انسان
خواست هایش
حتی
خواسته هایش!
چرا
وقتی یک انسان
چهار دست و پا
می افتد وسط یک میدان مغناطیسی
و
کشیده میشود
آنقدر
که شیره جانش هم درمی آید
چیزی شبیه همان فشار شب اول قبرخودمان!
کسی ککش هم نمی گزد؟
یا
اصلا چرا آنها که کمی برایشان مهم هستیم
چون خب
یا مثل یک مادرند و ما تکه شده از وجودشان هستیم
بجای علاج
بجای حتی
یک کمی همدردی زبانی حتی ها
هی توجیه میکنند؟
چرا مغناطیس تورا تکفیر میکنند؟!
چرا
همه تمام زورشان را میزنند
تا
تو را به همین چاردیواری ای
که داری
که هست
که درآنی
چه مال خودت باشد
چه مال پدرت
چه مال هرکس منسوب به تو
یا
تو منسوب به او
سنجاق کنند
بست کنند
بند کنند!
میدانی خدا جان!
این آدمها که تند تند هم داری می آفرینی
کاش یادشان هم بدهی
همه چیز همین دو قدم جلوی پایشان نیست
همه عالم وآدمِ آن بیرون
گرسنه نیستند برای به دندان کشیدن
آروزهای یکی مثل من...
از همین من که قبلا هزاران هزارتاش را آفریدی
و
بازهم داری درست میکنی ازمان...
این سری از ماهایی که در هر عصری ازمان می آفرینی و
کم هم نیستیم اصلا
شده ایم یک نسل برای خودمان
یک ورژن از آدمهای تو
که
آرزوهامان را برای هم هی به ارث می گذاریم
ما نسل کشاکشیم خدا جان
شاید نابودترین برند از خلقت تو
آنقدر که کش می آییم
بین
واقعیت ها
و
خواست ها
دارم کم کم شک میکنم
که
نکند از روز اول
ما را داغان خلق نمودی از سر لطف...
اما
میدانی خداجان
این آیا درست است بنظرت که
کش آمدن ما فقط شبیه انیمیشن ها باشد؟
گرفتی منظورم را؟
حقا که خدایی!
بله
حتی در انیمیشن های این آدم های تو
هم
هر آرزوی محالی براحتی ممکن میشود...
اصلا
من ادعایی نمیکنم
که امثالی دارم
نه
اصلا تو فکر کن
من فقط همین
یک منم
برای من یک نفر
با این مدل م
چه فکری داری؟
چقدر کشیده شوم؟
تا کجا؟
تا کی؟
بابا!
اون بچه سوسوله توی سالن هم
وقتی فاز تیکه و کنایه اش ارضا میشد خوب
اون لاستیک رو درمیاورد
گوله میکرد
میچسباند بدیواری که ساعاتی تکیه گاهش بود...
من رو کی گوله میکنی؟
کجا می چسبانی؟
میگم
چرا
برای این آدمها
اصلا مهم نیست
من
چه طعمی دارم؟
چه رنگی؟
چه بویی؟
اصلا
چرا هیچکس از این رهگذرها
از خودش
از من
از تو
نمی پرسد
ین چرا اینقدر دارد کشیده میشود؟
مگر
کدام واقعیت
اینقدر متعصب است
که هیچ رقمه پایی از این شل نمی کند
یا اصلا
کدام آرزوست
که اینچنین میکشدش
چرا از این همه کشش
خسته نمیشود
چرا بیخیال این نمیشود
چرا نمیگذارد با همین واقعیات اطرافش سر کند این چند صباح را
میدانی خدا
درد من دوتا شده
یکی همین کشاکش
و
یکی این بی سوالی ها
این بی اهمیتی ها
این من اصلا کجای دنیای آدمهایتم
هی!
الو!
سلااااااااااااااام!
هی آقا!
خانوم!
میبینید من را ؟!
میگم
خدا!
ببینم...
من زنده م؟!
نکند داغم
هنوز نفهمیدم که مرده ام؟
پس چرا هیچ کس
نه میبیند من را
نه میشنود
نه حتی
دوست دارد من را؟!
اینجا
یک من
افتاده در میدانی مغناطیسی
دارد کشیده میشود
و نیز
دونیم...
میان
واقعیات عرف شما
و
سازه های بلند بالا و خوش بر و روی آرزوهایش.فردایش.دنیایش...
کسی میشنود صدای من را؟
هی!
که
اصلا مسئله ای نیست
که
یک نفر
در
یک گوشه ازین لنگ دنیاها
دلش بگیرد
تمام سلول هایش
بیوفتند در چنگ
یک میدان مغناطیس دهشتناک
و
بعد
هی کشیده شود
اما
پاهایش میخ کوب شده باشد
یعنی
وقتی چشمت بهش بیوفتد
شبیه این انیمیشن های فانتزی
شده باشد
گالش هایش چسبیده به زمین
و
بالاتنه اش فرسنگ ها آنطرف تر
و
کمرش باشد
این وسط
که مثل یک آدامس جویده شده یه بچه سوسول بی عار کنار درکلاس دانشگاه توی سالن ایستاده.تکیه داده بدیوار و یک پایش راهم چسبانده به آن
بعد دهانش مثل در ورودی یک گاراژ بازوبسته میشود و لاستیکی را میبینی که دارد کش می آید!
همین کشش در کمر بیچاره دونیم شده
چرا؟
واقعا چرا؟
برای هیچ کس
اهمیتی ندارد
آرزوهای یک انسان
خواست هایش
حتی
خواسته هایش!
چرا
وقتی یک انسان
چهار دست و پا
می افتد وسط یک میدان مغناطیسی
و
کشیده میشود
آنقدر
که شیره جانش هم درمی آید
چیزی شبیه همان فشار شب اول قبرخودمان!
کسی ککش هم نمی گزد؟
یا
اصلا چرا آنها که کمی برایشان مهم هستیم
چون خب
یا مثل یک مادرند و ما تکه شده از وجودشان هستیم
بجای علاج
بجای حتی
یک کمی همدردی زبانی حتی ها
هی توجیه میکنند؟
چرا مغناطیس تورا تکفیر میکنند؟!
چرا
همه تمام زورشان را میزنند
تا
تو را به همین چاردیواری ای
که داری
که هست
که درآنی
چه مال خودت باشد
چه مال پدرت
چه مال هرکس منسوب به تو
یا
تو منسوب به او
سنجاق کنند
بست کنند
بند کنند!
میدانی خدا جان!
این آدمها که تند تند هم داری می آفرینی
کاش یادشان هم بدهی
همه چیز همین دو قدم جلوی پایشان نیست
همه عالم وآدمِ آن بیرون
گرسنه نیستند برای به دندان کشیدن
آروزهای یکی مثل من...
از همین من که قبلا هزاران هزارتاش را آفریدی
و
بازهم داری درست میکنی ازمان...
این سری از ماهایی که در هر عصری ازمان می آفرینی و
کم هم نیستیم اصلا
شده ایم یک نسل برای خودمان
یک ورژن از آدمهای تو
که
آرزوهامان را برای هم هی به ارث می گذاریم
ما نسل کشاکشیم خدا جان
شاید نابودترین برند از خلقت تو
آنقدر که کش می آییم
بین
واقعیت ها
و
خواست ها
دارم کم کم شک میکنم
که
نکند از روز اول
ما را داغان خلق نمودی از سر لطف...
اما
میدانی خداجان
این آیا درست است بنظرت که
کش آمدن ما فقط شبیه انیمیشن ها باشد؟
گرفتی منظورم را؟
حقا که خدایی!
بله
حتی در انیمیشن های این آدم های تو
هم
هر آرزوی محالی براحتی ممکن میشود...
اصلا
من ادعایی نمیکنم
که امثالی دارم
نه
اصلا تو فکر کن
من فقط همین
یک منم
برای من یک نفر
با این مدل م
چه فکری داری؟
چقدر کشیده شوم؟
تا کجا؟
تا کی؟
بابا!
اون بچه سوسوله توی سالن هم
وقتی فاز تیکه و کنایه اش ارضا میشد خوب
اون لاستیک رو درمیاورد
گوله میکرد
میچسباند بدیواری که ساعاتی تکیه گاهش بود...
من رو کی گوله میکنی؟
کجا می چسبانی؟
میگم
چرا
برای این آدمها
اصلا مهم نیست
من
چه طعمی دارم؟
چه رنگی؟
چه بویی؟
اصلا
چرا هیچکس از این رهگذرها
از خودش
از من
از تو
نمی پرسد
ین چرا اینقدر دارد کشیده میشود؟
مگر
کدام واقعیت
اینقدر متعصب است
که هیچ رقمه پایی از این شل نمی کند
یا اصلا
کدام آرزوست
که اینچنین میکشدش
چرا از این همه کشش
خسته نمیشود
چرا بیخیال این نمیشود
چرا نمیگذارد با همین واقعیات اطرافش سر کند این چند صباح را
میدانی خدا
درد من دوتا شده
یکی همین کشاکش
و
یکی این بی سوالی ها
این بی اهمیتی ها
این من اصلا کجای دنیای آدمهایتم
هی!
الو!
سلااااااااااااااام!
هی آقا!
خانوم!
میبینید من را ؟!
میگم
خدا!
ببینم...
من زنده م؟!
نکند داغم
هنوز نفهمیدم که مرده ام؟
پس چرا هیچ کس
نه میبیند من را
نه میشنود
نه حتی
دوست دارد من را؟!
اینجا
یک من
افتاده در میدانی مغناطیسی
دارد کشیده میشود
و نیز
دونیم...
میان
واقعیات عرف شما
و
سازه های بلند بالا و خوش بر و روی آرزوهایش.فردایش.دنیایش...
کسی میشنود صدای من را؟
هی!
خوشششش به حال اون هایی که تونستند تو این کشمکش زندگی از شر بکش بکش راحت بشن و کم کم بکشن زیر این دنیا و قواعد انسانی به درد نخورش و سفت بچسبند به قواعد زیبای خداییششششش!