که باور میکند
واقعا ؟
روزی راه رفته اند روی زمین
فرشتگان
آن هم با دوپا !
+
روزی در جمع چندین تازه دانشجوی نخبه نشسته بودم
از دوپاهای بالدار
میگفتم
و
آخرهم نشد که راستش رانگویم...
گفتم برای ما(...)
ننگ است
به 30 سال برسد
طول بودنمان...
انگار که جادوی سیاهی باشد که
دیگر نگذارد تا بشود...
گفتم
ما باید نوچ شویم
از آن شهدِ ارغوانی...
کاری ندارم به
آن علامت سوال بزرگ که
قدکشید روی سرهاشان
ولی
تو که دانستی
چقدر حرف دلم بود
خدا...
ببین!
چیزی نمانده
تا
لکه ننگ بنشیند
روی دامانِ بودنم...
رحمی مرهمآ !
+
دارد جِز میزند
جگرِ جزغاله ام...
دلم تنگ است
و
آه...
از این نتوان گفتن!