وسط محوطه مقر
با مرتضی و مهدی و علی
ایستاده بودیم
و
درست عین دالتونآ
یه حلقه طرح ونقشه زده بودیم
هرچند دقیقه یکی مون به بیرون گردن میکشید
که اصل غافلگیری از دست نره
خیلی وقت بود
خبری نبود
نه شناسایی
نه بوی عملیاتی
نه جابجایی
نه هیچی
بچه ها هرکدوم یه گوشه ای نشسته بودن
و
تو حال خودشون بودن
هنوزم
بعضیا گوشه وکنار
می چپیدن
و
تا فرصتی گیر میآوردن
به
تک تک لحظه های سخت وغیرقابل باور
این هشت سال
فکر میکردن
حق م داشتن
خود منم
که تو کل مقر
به
ممد بی غم
معروف بودم
وقتی از لودگی
و مردم آزاری نفس میبریدم
و
ناخواسته گوشه گیر میشدم
یاد
آرمین
و
اصغر
و
حتی آرتان ارمنی
که سرشون روی پاهام بود و نفس آخرشون بالا نیومد
دست از سرم برنمیداشت
یاد صلیب کشیدن آرتان دم آخر
یاد لبخند شیرین
واون برق عجیب توی چشمای اصغر اونم
توی ظلمات لب خین
یاد سلام آخر آرمین و دستی که بی اراده روی سینه اش کشیده شد
یاد روزهای داغ و شرجی و بی هوایی لابلای هور
وقتی با جواد بعد از دوهفته موندن توی یه قایق که بزور دوتامون توش جا میشدیم
و وقتی با بدبختی از پشت خط عراقیا تونستیم فلنگُ ببندیم و برگردیم
هیشکی باورش نمیشد ما زنده باشیم واسیر نشده باشیم
تا دوماه گرفتار تاولای یادگار مونده از نی آی سمی و نیش پشه های عصر دایناسوری هور بودیم
یاد قراری که با علیرضا گذاشته بودیم
شب کربلای5
که یا برسیم به کربلا از همین محور شلمچه
یا برسیم پابوس ارباب روی همین خاک شلمچه
و
یاد خودم
که آرپی جی بدست داشتم یکی از نونیا رو دور میزدم
یهو حس کردم توی اون محشر
زمین و زمان ایستاد
به سبکی کاه شدم و بعد با ضرب تمام کوبیده شدم زمین
انگار همه استخونام خرد شده بود
نمیدونم چند ساعت طول کشید
تا چشمامو بزور واکردم
ولی درست
مماس صورتم
چهره غرق آرامش علیرضا و اون خواب عمیق که هیچ شباهتی به خواب نداشت
دیگه طاقت نداشتم
دیگه بس م بود
چرا خدا یه بارم که شده در هم خرید نمیکرد...
تصمیم دالتونآ براین شد که کل مقر رو با چند حرکت بهم بریزیم
یکی بدو بره طرف صوت مقر و یه کاست خاک برسری بذاره تا برق از کله همه بپره
یکی بدوو طرف سنگر فرماندهی و حاجی رو بکشونه بیرون مقر
دوتامونم بمونیم وسط میدون تا هم شک وشبهه هارو نسبت به هرگونه دسیسه از جانب دالتونا منحرف کنیم
و
هم تا میتونیم حرکت بداهه بزنیم و مقرو بفرستیم هوا
مرتضی بدو رفت طرف سنگر فرماندهی
مهدی هم سه سوت خودشو رسوند سنگر تبلیغات و مخ شیخ اکبرو به کار گرفت
میخواستیم وقت اخبار ساعت دو ظهر
همه رو سوپرایز کنیم
مهدی انگار خیلی کند پیش میرفت
خودمو بهش رسوندم
بلکه زبون درازم کاری کنه
نگاه ساعت مچی م کردم
أه
چند دقیقه بیشتر نمونده
که اونم از دست رفت
شیخ اکبر برگشت توی سنگر
داشتم دودستی میزدم تو سر مهدی که
مخ شیخو با سوال شرعی بکار گرفته بود
آیکیوش کلا تو حلق بود
علی داشت اون وسط برامون چشم و ابرو و خط ونشون میکشید که
صدای مخبر ساعت دو
مثل موج بلندی که از یه سد شکسته سرازیر شه وسط شیب کوه
ریخت توی مقرو همه رو باخودش برد
همه ی هشت سال
همه شهدا
همه اسرا
همه جانبازا
همه زمانو
همه مکانو
همه چی رو
امام جام زهر رو سرکشیده بود
یعنی چی؟
مگه عهد دقیانوسه که
یعنی امام مسموم شده بود؟
فقط چشمای سرگردانو از اونروز
به یاد دارم
و
کمرایی که به یکباره شکست
و
زانوهای سست همه رو
انگار داس دست مخبر بود و
داشت
ریشه همه رو میزد
قطع نامه 598 بین ایران وعراق اعلام آتش بس و صلح می کرد
تمام شد
دیگه چیز زیادی یادم نمیاد
نه از درهایی که یکباره بسته شد
نه
از تمام امیدی که یکباره از اون بالا خورد توی فرق سرم
مثل میخ کوبیده شدم
وسط زندگی بعد از شهدا و بدون شهدا
محکوم شدم
ما دانشجوهای ستاره دار دانشگاه جنگ بودیم
اخراجمون کردن و
درهای معراجمونو بستن...
فکر میکردم خفه میشم از بی هوایی
میمیرم
کم میارم
ولی
خدا مصیبت و همیشه با صبرش میده
شاید خیلی وقتا کم آوردم
سوختم
جز زدم
ولی
هنوز زنده ام
و
با مرتضی ومهدی وعلی
یه پام شهر
یه پام منطقه وتفحص
یه پام ستاد
یه پام مسجد محله
یه پام دانشگاه وتدریس
یه پام لابراتوار شیمی
و
هنوز وقت نکردیم
قطع نامه رو اجرا کنیم
هنوز شب عملیات باهم عاشورا میخونیم
هنوز هرصبح غسل و عطر و حلالیت و آرزو وانتظار شهادت
هروز عملیات
با عراق صلح کردیم
دنیا خودشو از پشتش کشید بیرونو
رودرو جلومون ایستاد
کار زیاده و وقت کم
گاهی دلم آب میشه برای خاکریز وسنگر
ولی بوی جا استادی و تخته و لوله های آزمایشگاه و دیدارای بیت و حلقه خندون جوونای محل توی مسجد که پای خاطراتم میشینند هم
بوی خوشی است
روزی که شهید شم
دلم تنگ میشه برای این 26 سال جنگ...
خیلی خوب بود.
موید باشین
یاعلی