نه خبری هست
نه کسی هست
نه قراری هست
تنها من مانده ام
با
یک حجم لبالب از...
و
البته
سَری که پیچ شده است به سینه
بس که شرم دارد...
گاهی همه چیز تار میشود
چشم چشم را نمی بیند
گاهی حتی
شتر هم با بارَش گم میشود
اینجا
درون سینه من!
این حال دگرگون
که همه اش
انگار جسمی مانده در جاده گلو
که هم نفس میگیرد
و
هم حالم را دگرگون میسازد
نه
از لقمه ای چرب است
نه از
زیاده روی است
نه از
یک هجوم عصبناک!
نه!
از یک حس دیگرگون است
این دیگر مسئله است درمیان گونه ها
این دیگر هرجاهست همه چیز دگر میشود...
هوا
که از گسی در می آید
و
لِخ لِخ کنان سرد میشود
دل اما
یکباره یخ اش آب میشود
یکباره لیلا میشود
درست درمیان صحرا
پیدا میشود
من
وعده ای دارم
انگار
جایی قراری دارم
من
دست دست کنان
دل دل میکنم
من
راه مال رو قتلگاه را
من
سیاهی چاله سه راه را
من
آب گرفتگی را
من
نفس زدن خاک را
من
چای دم کرده هوا را
من
فقط کمی تربت
بدهید
من
بوی نا گرفته ام
آن قدر زود به زود
آن قدر تند
بوی گند عرق پلشتی هایم
من
عنبر ومشک
نه!
من
فقط تربت...
فقط کامم تَر شود
فقط سَقِ لحظه هایم برداشته شود
من
یک پیشانی خاک می خواهم
من
تپه و دره
پست و هموار
من دست انداز
من
خِرِچ خِرِچ سنگ ریزه ها
زیر مشت های سنگین تایر ها
من
یک مرکب محقر
که
بوی بنزین بدهد
که گرم باشد
که
فقط برساند من را
به خاک...
من
یک نیم خط بلند میخواهم
من
اینجا
وسط بیابان
نقطه مبدا
و
دیگر
عمود برود بالا
برسد به آن نقطه که
چشمم را بزند
و
باز هم بالاتر
من
یک صحرا فقط
سکوت...
من
زید میخواهم
که باران بزند
هور
که خون بیفتد
اروند
که موج بزند
شلمچه
که وقت تنگ شود
من
یک سجده
بر مقتل سید میخواهم
همان که باید بدوم تا نبینند
صدمتر جلوتر
تنها نشسته بر یال جاده
دست برده زیر چانه
و
افت وخیزم را خیره است
من
یک طوفان طلاییه
همان لحظه که پای راست را میگذارم جلو
و
دست برسینه میبرم
من
یک ممنوعه میخواهم
یک کانال
یک گردان مانده
یک
تفحص از خود
درگلاویزی رمل ها
من
نجوای ضابط و هادی و سید میخواهم
حس نوازش چشمانت روی قامت م
احمد
که نزدیک میشوم
وخداحافظی ای که نمیکنم با تو خوش خنده خاکریزها
من
فقط یک جلسه از آن توجیهی های ناب ت را
میخواهم
ژنرال...
من
یک نگاه زل
یک آه
من
یک نظر
نظر بازی
تمنا دارم
وقتی
ایستاده ام
میان ردیف منتظر صندلی ها
و
چشمانم بیابان را وجب میکند
و
لبم تکان میخورد
خودت بگو از کجا بگویم...
من
باز هوایم سرد شده است
غل میزند این دیگ روسیاه...
+
باید چندتا خط شکن جان برکفـــ بروند و مرا از این میدان مین در بیاورند
منی که نمانده استـــ
رفتــه استــــــ
+ چقدر دلمان هوای فکه زد به سرش
بین همان رمل ها یکــــ جایی بنشیند
دو سه نفس هوا دم بگیرد و شرمندگی بازدم بکند