کاش تنها کمی
نجیب تر بودیم...
از این بگذر
چون اگر سر کیسه اش را شل کنم
به مذاق خیلی ها خوش نخواهد آمد
فقط
بگویید به آنها که باید
که
کاش تنها
کمی
نجیب تر بودید...
+
تیتر زده بود
کتابی که
45 سال منتظرش بودید، رسید...
اصلا
هنگ کردیم!
یعنی چه کتابی؟!
خدای من!
کو؟
کجاست؟
پوسترهای قرمزش هم کلا مثل میخ فرو میرفت توی چشم...
خلاصه
دم به دمش دادیم
تورق کردیم این عزیز از ره رسیده را
و
فکر میکنید
چه بود این پریوش منتظرش مانده خود بیخبر؟!
"تاریخچه کبریت در ایران
به ضمیمه
خلاقیت با دانه های کبریت"
بنظرتان
قیافه من چطور بود؟
و
خب آن نگاه دوستانه و جاهل اندر عاقلی که به غرفه داران انداختم
چگونه میتواند باشد؟
+
در همان لاین های ابتدای نمایشگاه
پوسترهای به نارنجی و قهوه ای نشسته ی کتابی
چنگ می انداخت به صورت
می گویم چنگ
چون
عنوانش توهین بود...
"بی شعوری"
داخل شبستان
هم یک غرفه دیگر گرفته بودند
کیپ تا کیپ
بی شعوری می دادند به خورد فرهیختگان جامعه
که
در پی پیاله ای کتاب برای رفع عطش دانستن
تاول های پاهاشان را
سوزن میزدند...
دو پسرک
دم ورودی جوانی با شوق وافری
جلد اول بی شعوری را
تورق می کردند
و
خب نیاز نیست که بگویم
همین فرهیخته گان اجتماع
چه
حس به خودگرفتنی داشتند نسبت به این بی شعوری گفتن های بولد شده این غرفه
که
جلویش جای سوزن انداختن نبود!
طاقت ما طاق شد
از رفیق آن پسرک
که قدم های رفته غرفه دار
برای آوردن جلد دوم بی شعوری
را
قورت میداد
پرسیدم
خوانده اید این کتاب را؟
به هوای اینکه خب شاید
جلد اول زودتر ترجمه و منتشر شده باشد
که
چنین هیجان زاییده جلد دوم در آن پسرک
و
به این امید تر
که
بپرسم درباره چیست اصلا این بی شعور بستن به ناف ملت فرهیخته...
پسرک نگاهی کرد به منبع صدا و پرسش
و
گفت نه!
و
من نشد که لبخند میرفت به پوزخند را جمع اش کنم
و
خب دید
و
ناچار انگار جهت حفظ مقام فرهیختگی اش گفت
ولی
تعریفش رو زیاد شنیدیم...!
و
من اینقدر دیگر حالی ام بود
که بفهمم
یعنی پوسترها و تبلیغات و عنوان گستاخ این کتاب ترجمه ای وارداتی
کار خودش را کرده
و نه یقینا
توصیه خواننده ای...
و
ما گذشتیم از این بی شعوری نارنجی و قهوه ای!
+
نمی دانستم
بخندم یا گریه کنم
وقتی
شلوغ ترین غرفه ها
در
حالت میانگین
می شد
انتشارات رمان های رئالیسم جادویی و کلاسیک عاشقانه...
کتاب هایی که حتی عناوینشان
به آدم نرفته اند...
و
خب
شاید قبولم نداشته باشید
که
یقینا اصراری نیست
ولی
من دلم میخواست یک گوشه از قلبم اینقدر دردش نیاید
که
پدران آینده
"قورباغه سوسک ات نکند"!
می خوانند
یا
"شبح در قوطی"!
یا
دخترک گیس بافت
با هیجان
"افصون" و "صیاهی"
را به سینه می چسباند...
و
من
مقابل غرفه انتشارات واحه و باقری و... قوقو میکنم!
یا
نشر نی با گلدانک فسقلی گول زنک اش
بی هیچ فشار و زحمتی
برای اعلام وجودش
غل بزند
و
اسیر کند میان ترجمه های بشیریه و دیهمی و حجاریان پسند اش
و
سوره مهر
قدم به قدم بنر هایش ناز بکشد از سروصورتمان
که
من فلان جا خانه دارم...
و
چند نفر میشویم
ما که
میدانیم
در سوره چه خواهیم یافت و در نی و قطره و مثلث و ماهی چه؟
+
یقینا اگر
ورود آقایان ممنوع بود
کم نبودن
خانومهایی
که
از غصه بخواهند خود را در حوض وسط مصلی خفه کنند!!!
+
فقط
یک جا بغض چنان من را تسخیر کرد
که
مانع ریزش هایش شدن
فقط
از دست خشم بر می آمد!
نشسته بر پلکان ورودی
غرفه پژوهشهای "مجلس"
منتظر کسی بودم
آن طرف پلکان
چند خانوم
و
مقابل پای من تا وسط پلکان عریض
دخترکانی با چمدان و ...
و
ما همه در فراغ بال استراحت کردیم دمی...
دخترکان رفتند و خانومها هم
و
من هنوز منتظر بودم
دو مرد
با لباس های خاکی
و
دستان سرخی
که
تورمشان
هوار میکشید جور آخ نگفتن دستان ظریف و ناخن های مانیکور شده را کشیده اند
آمدند
تا در سایه غرفه نمایندگی آن خانه
که
اصلا فلسفه وجودش به خاطر وجود امثال آنهاست
کمی خستگی در کنند
و
هنوز فرآیند نشستن کامل انجام نشده بود
و
من هنوز نشسته بودم
غرفه دار
با چنان شتابی از گرد راه رسید که حتی خطی در چشم من نیانداخت گذرش!
و
گفت آنچه نباید...
"اینجا محل رفت و آمده
اینطوری اگه قرار باشه هرکی بشینه خب راه سد میشه"
و
اراجیفی ازین دست
و
من به او نگاه ماتم مانده بود
و
آن دو مرد به من...
و
من بغضم را پشت خشمم دفن کردم
وقتی
مظلومانه و مطیعانه
خود را
کنارکشیدند
تا
پلکان سه، چهار متری را سد نکنند!
+
اصلا هرجا عموم هست
تضاد هست
فاصله هست
و
شکاف هست
و
همین هست ها
گاهی چنان آتش میزند
که گالن بنزین هم نتواند...
مثلا
وقتی غرفه ها داده اند به کباب پز ها
تا
بوی پی آب شده سیخ هاشان
پیر معده های خالی را دربیاورد
و
جماعتی که دل از عزا در می آورند
و
جماعت تری که
جان بی حال خود را به کناره دیوار کشانده اند و نگاه می کنند...
+
دیروز یک غلط فرهنگی ای کردیم
رفتیم
نمایشگاه بین المللی بغض...!
+
http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=29713
می دانی؟