مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
چونان پشم زده شده
سرگردان
درون
دیگ رنگرزی...

چون
چوبکی اندود
در
مِهی چسبناک...

گره در گره فِتاده


شاید
دو کمان دار
اینک
زورآزمایان گعده گیر چهره گشته اند

مشت در مشت افکنده

چشمه های جوشان ساعدهایشان
وقتی از بستر تواضع می کوچند
و
سر ریز میشوند
لابلای نگاه های خیره پر هیاهو
تا
مهم است آخرش؟!

صفحات تکه شده بازوان
هوس افتاده اند
برای
کمی
رجز خوانی در همسایگی پرچینِ پر صمیمیت گونه های گُلی...


ول کن اونو
چندلحظه هم منو نگاه کن
آها! حالا شد...
چیه بابا! همش زل زدی به این تیکه کاغذ کاهیِ خالی!
قراره از توش غولی چیزی دربیاد؟
هه!
هرچند دیگه دارم شک میکنم
با تمرکزی که تو کردی
واقعا شاید دربیاد! ها!

بیا بگیر!
دستم افتاد...

چوبک اندود در مه ی چسبناک و صورتی!!
خودش هرچند دقیقه
از زیر بینی تا زیرچانه ی تیزش را
فرو میکند
در
حجم نرم و صورتی
میبینم که
چقدر بامزه
هربار
انگار
که
قلقلک میشود شکم چوبک
فرو میرود و بیرون می دمد
و
او
هربار
رشته هایی حریروار به لب میگیرد و با زبان فرو میبرد و می بلعد...

همانطور که چوبک در دستم مانده
انگشتانم
دورش را حسابی گرفته اند
یا
شاید هم
او خیلی  تودل بروست
که
براحتی چسبید به من...!

هرچه هست
زمین گذاشتن
یا
نگه داشتن اش یکی است
در هردوصورت
دستم بکارم نمی آید
بس که چسبناک شده است
یا
شاید هم عشقی!

باز به دست دیگرم خیره میشوم
این تکه
کاغذ کاهی
چراغ جادو نیست
و
من هم علاء الدین!

تنها
هربار که چشمم را میگیرد
یکباره
میروم
داخل یک
قهوه خانه ی غلیظ
از
بخار و غبار و دود...

نزدیک میشوم
به دو
بازو درانده ی
توجه طلب
که
حلقه ای پرشور و تب دار از نوچه های دستمال ابریشمین دار
برایشان
داد وقال راه انداخته اند...

کمربندی
نشان دار با چند نگین سنگی درخشان
روی میز
زیر چشم
دو مرد!
با
صدای زیری
میدان داری میکند هوس های شیرافکنانه یشان را!

و
من
به چشمه های جوشان در ساعدها مینگرم
که
چنین رمیده اند از بستر
و
به
صفحات تکه شده بازوان چشم میدوزم
که
انگار
صاعقه زده است
کمر تنومند یکپارچه یشان را...

نگاهم را
بالا میکشم
این
درخشش سرخ...

آتشفشان دیدگان هم
فوران کرده است...

و
بعد
باز چشم میگذارم

باید
گوش شوم
کنار
دهان کمربند نشان دار!

زمزمه های او
با
آن صدای زیر و مزاحم

سِر این هیاهو
باید
که در کلام او باشد!

زنگوله ای میان کاسه ای برنجی
آویخته
از کنجی در قهوه خانه
قِل میخورد!

دو مرد!
صد لشگر غدارِ مکار
انگار
دیده اند
به رزم آمده
در جانِ هم...

در هم می آویزند
و
من
چشم دوخته ام به
زلزله چندین لیشتری
میز زپرتی
و
پایه های سست و لرزان چوبی اش
که
بوی لانه موریانه میدهد از همین
فاصله هم...

لحظه ای
تنها
یک آن
سُر میخورم
روی شیشه ی پر عرق قهوه خانه
در میان آن همه
قطره های آب
نگاهم
چادری شب رنگ را
به
قلاب میگیرد...

کشیده میشوم
کنار
در
و
سر میکشم
به
کوچه تنگ...

زنی است
که
شیون
میکند
اما
این بقدر مُشتی از
چادر
که
برده به زیر روبنده
یعنی
می خواسته
بی آبرویی نشود!

ولی
من
میبینم
چطور تاب میخورد
میان
درودیوار کوچه ای تنگ

خاک گذر طاق دار حاج مروت معروف مرحوم!
تا
کمر چادر را رنگ زده...

پرچم سفید
لحظه ای هم
کنار نرفته
تا
بفهمم
حَرم کدام مرد!
چنین زار است...

و
من
یکباره میپرسم
راستی
از کی
سفید شد
نشانِ صلح!

مگر نه اینکه
روبنده سفید
یعنی
سَرِجنگی سرد
با
هرچه غیر؟!

زن
نا ندارد دیگر
که
در جوار
خشت های تازه خشک شده
قهوه خانه
زانو میزند...

کشان کشان
میرود
کنار دیوار
تا
سَرَک های کشیده مزاحم
یا
چوبک الک دولک طفلان بازیگوش
بیش از این
لگدمالش نکنند...

وقتی
مطمئن میشوم
فعلا تکانی نخواهد خورد
نگاهم به داخل
برمیگردد

حالا
ازاین بیرون
پیشانی میچسبانم به
شیشه عرق کرده

از این سو کمی
سخت تر است
تماشا وتشخیص...

اما
از جست وخیزهای درجای
حلقه گرداگرد میز
و
فریاد های ایول الله داش...
دستگیرم میشود
دم آخر را
زده اند...

قصد داخل میکنم
تا
پهلوانِ! این
معرکه را
بشناسم...

اما
یکباره
جمعیت از در خارج میشوند...

همچنان هیاهو برپاست
و
پیشاپیش دسته
حالا
کمان داران چهره اش چنان زه کشیده اند
که
گویی
مرز ایران و توران
باید
در
نگاه هر رهگذر مشخص کنند!

حالا
کمربند نشان دار
را
میبینم
لمیده روی
کمر پهنِ پهلوان!

نگاهم پیِ
 آثارِ
سیلاب و آتشفشان و بقایای زلزله است
رویِ
دستان تنومند
و
چشمان چین فتاده از سرخوشی
این مرد!

همه چیز در تقلای آرامش از دست در رفته است در سرزمین بدن او...

سر میچرخانم
زن
هنوز نشسته است
و
در خود می پیچد...

حالا از روی همین
چادر مشکین هم
میبینم
چطور زانوانش را
بغل گرفته
تا
این بار
لگد مال
پهلوانآن شهر نشود...!

مرد صاحب کمان و کمربند
گالش های پشت نکشیده اش را
میکشد
با شدتی تمام
روی
خاک گذر حاج مروت معروف مرحوم!
و
غبار تمام گذر را آغشته میکند...

زن
مچاله شده
میلرزد
و
هق هق هایش به سکسکه هایی غیرقابل کنترل مبدل شده...

جماعت
با
هیاهو
میگذرد

از
زن
از
نگاه پر حسرت پیران حجره دار
از
چشمان چلچراغ آذین پر تحسین پسرکان چوبک بدست
از...

بی آنکه
زانویی خم شود
مقابل
یک کومه مشکین خاک زده بیچاره
یا
گردنی کج شود
مقابل
معدنی ناب با محاسنی سپید
یا
دستی پیشانی بچسباند
به
گونه های گُل افتاده پهلوانآنِ فردا...

جماعت که از پیچ گذر و دید
میگذرد

همهمه که میخوابد
راه کج میکنم
تا
راهِ خلاف مانده
را بروم...

به
یکباره
زنی دیگر را می بینم
خم شده
در وسط گذر مانده
انگار نفس کم آورده

دستش که
گویی تا لحظاتی پیش
بالا بوده و
در تقلای فریاد زدن کمکش میکرده
با لختی و شتاب
بر زانویش کوفته میشود

خود را کنار میکشد
تا
لگدمال رهگذران نشود تن و بدن اش

چشمم به چادرش می افتد
خاک گذر تا کمرش را رنگ زده...

انگار ناله میکند
کمی بعد بر زمین
می افتد
با
بیچارگی ای تمام
که
از پشت این دژ شب رنگ هم به روز می ماند!

کمی نزدیک میشوم
با خود
می اندیشم
چه شده!
آیا تمام زنان شهر را
بلایی نازل آمده؟

چنین آشفته
خاک آلود
و
نالان
از
اندرونی
به
گذر شده اند!

در این فکرم
که
ناله زن
واضح تر میشود
شکوایه میکند

روی گله اش
با کسی است
که
انگار در سقف گذر حاج مروت حجره دارد!!

اما نه
نگاهش از پشت همین روبنده سفید
دوخته شده
به
دریچه ی دوار وسط طاق گذر
که
حالا
ستون نور و ذرات معلق غبار را عروسک گردانی میکند!

باکسی
در بالای دریچه حرف میزند

چشم ریز میکنم
شاید
سری که
از دریچه بیرون آمده را

مخاطب زن
را ببینم

اما
کسی نیست

آری
زیر گذر حاج مروت معروف مرحوم
حالا
یک زن خاک آلود بیچاره
گله میکند
از
پهلوان نشان دار
که
تازه فهمیدم...

زن با خدا
از کودک اجل دیده در داغی تنش ناله میزند
و
من
فکرم میرود
پیش
چشمه ها و تکه ها و آتشفشان جوشان
و
لب خندان و نگاه مغرور پهلوان

و
کودکی نحیف را
تصور میکنم

زرد روی
و
گُر گرفته از حجم تب
و
نا ندار برای ناله...

چشمان براق پهلوان
و
چشمان چلچراغ آذین پسرکان
و
چشمان غبار گرفته محتضر دیده کودک...

بدن تنومند
و
گردن تبرزن و قدمهای بلند پهلوان
و
تن خسته و عزادار زن خاک آلود کنار دیوار گذر حاج مروت معروف مرحوم!

بازوان پیچ در پیچ
و
سینه ستبر
و
کمر محکم
پهلوان
و
زنی درمانده و محتاج به یک آغوش امن
مانده
کنار دیوار گذر حاج مروت معروف مرحوم...

فکر میکنم باخود
اگر پهلوان
کنار زن ش بایستد
تا چه شعاعی
آفتاب
چادر مشکی را داغ نخواهد کرد!

فکر میکنم
به
شنیده شدن!

ضجه های خراشیده یک حنجره درمانده
یا
صدای زیر یک کمربند نشان دار
یا
نه
ناله های نا ندار یک کودک محتضر...

فکر میکنم
و
شک میکنم
به
گوش های پهلوان...

فکر میکنم
به
زن خاک آلود...

به
خواستن یک سایه سر!
که
پهلوان نباشد
اما
مرد باشد...

چشم میگردانم
زیر گذر حاج مروت معروف مرحوم!
در پی
مردی که پهلوان نباشد...

چشمانم دارد دو دو میزند
سرم به دوران افتاده!

صدایی و تکانی
پرتابم میکند...

نشسته ام روی نیمکت پارک
کنار او...
پشمک اش تمام شده!

با من است!

کجایی تو؟
چندبار صدات کنم تا...
ولش کن بابا!
تو از اولشم پایه پشمک نبودی!
بده من اونو...
چوبک چسبناک را نه براحتی
جدا میکند از آغوش انگشتانم
و
مشغول میشود
تا
کلک این یکی را هم بکند...

نگاهش میکنم
حالا زل زده ام به او...

زیر گذر یخ زده ی
بوستان آب و آتش!

دنبال ردی از
مردانگی ام
روی
پهلوانِ بغل دستی ام...

  • منور الفکر

نظرات  (۲۰)

سلام و رحمت

پهلوان؟!
پهلوان و اینچنین؟
نمیشه.

او پهلوان نیست.
پاسخ:
علیکم السلام...
  • منتظر المهدی
  • غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد / دل نیست هر آندل که ترا یار نباشد
    شادم که غم هجر توگردیده نصیبم / بهتر ز غم هجر تو غمخوار نباشد . . .
  • منتظر المهدی
  • ای پیک راستان خبر یار ما بگو / احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
    ما محرمان خلوت انسیم غم مخور / با یار آشنا سخن آشنا بگو . . .
  • منتظر المهدی
  • ای سایه سار ظهر گرم بی ترحم! / جز سایه دستان تو، جایی نداریم
    تو آبروی خاکی و حیثیت آب / دریا تویی؛ ما جز تو دریایی نداریم . . .
    سلام بانو
    شایدم من هنوزعادت به نوشته هاتون ندارم!مث دعوتنامه هاتون!
    پاسخ:
    علیکم السلام...
    Like!
    پاسخ:
    نفرمایید این واژه را...
    زیبا بود..
    طیب الله انفاسکم
    پاسخ:
    سپاسگذارم...
    سلام
    اوم؟!O_o
    ازیجاپرت میشی یجای دیگه!سخته فهمش ولی حسش خیلی خوبه:) دوس دارم
    موفق باشین

    یاعلی
    پاسخ:
    علیکم السلام
    هرچند حقیر قصد یاری به ذهن مخاطب را داشتم لیکن گویا موفق نبودم...

    سلیقه است دیگه
    به نظرم تغییر زبانی یهویی یه جوریِ
    پاسخ:
    لطفتان مستدام
    قبول دارم...
    من از پرتاپ زمانی سر در نمیارم
    تعمدش محسوس بود
    ولی چسبش نه
    پاسخ:
    از بی هنری حقیر است...
    ول کن اونو
    چندلحظه هم منو نگاه کن
    آها! حالا شد...
    چیه بابا! همش زل زدی به این تیکه کاغذ کاهیِ خالی!
    قراره از توش غولی چیزی دربیاد؟
    هه!
    هرچند دیگه دارم شک میکنم
    با تمرکزی که تو کردی
    واقعا شاید دربیاد! ها!

    بیا بگیر!
    دستم افتاد...


    این چی بود اون وسط ؟
    پاسخ:
    جهت یادآوری وجود فضای دوم متن
    تا
    مخاطب در انتها از پرتاب زمانی
    جانخورد
  • کلبه کرامت
  • سلام

    برای بار سوم خواندم

    بسیار زیبا

    قلم ذهن و دلتان مستدام
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سپاسگذارم..
    تشکر
    پاسخ:
    سپاس
  • سما بانو
  • سلام
    مثل همیشه عالی حستون رو بیان کردین، لذت بردم

    این تیکه عالی تر از عالی

    خواستن یک سایه سر!
    که
    پهلوان نباشد
    اما
    مرد باشد...

    یاعلی
    پاسخ:
    علیکم السلام..
    سپاسگذار...
  • ** معتکف**
  • ممنون از دعوت تون

    مستدام باشید
    پاسخ:
    لطف تان مستدام...
  • کمی بودن ...

  • امام رضا (علیه السلام):
    «مَن زارَنی عَلی بُعدِ دارِی، أتَیتُهُ یَومَ القیامَةِ فی ثَلاثِ مَواطِنَ حَتّی أُخَلِّصُهُ مِن أهْوالِها: إذا تَطایَرَتِ الکُتُبُ یَمیناً وشِمالاً، وعِندَ الصِّراطِ، وعِندَ المیزانِ.»
    «هر کس با وجود دوری سرایم به دیدار من آید، روز قیامت در سه جا به نزدش می‌روم تا او را از ترس و وحشت‌های آن‌ رها سازم: هنگامی که نامه‌های اعمال به راست و چپ پراکنده می‌گردد, بر پل صراط، و هنگام سنجش اعمال.
  • پاک باخته
  • دوباره در کوچه پس کوچه های من اوی امیرخانی قدم زدم!‏ سبکتون عالیه. آدمو وسوسه میکنه به نوشتن هرچند آدم نابلد و گنگی باشه تو نوشتار مثله من!‏ سطور خیلی خوب موضوع رو به تصویر می کشیدن!‏ جوان مردی و پهلوانی که خاک می خورد لای خاطرات قدیمی... پهلوانانی که دنیای ما تاب بودنشان ندارد: شهدای ۸۸؛ خلیلی ها؛ شوشتری ها!‏ این جهان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه این بار به نام دل دیوانه زدند ‏(چراغ همه جوان مرد های عالم؛ تو دل سربازای سیدعلی روشنه)‏
    پاسخ:
    سپاسگذار...
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • بعد کامنت دیشبم!
    الان میتونم یه لبخند بزنم :)

    تصویرنگاریش قشنگ بود!!
    نمیدونما یهویی حسی که تودوران مدرسه کتابهای جلال رو میخوندم بهم دست داد!
    نمیگم سبک یا نوع شبیهشه ها منظورم اینه که وقتی کتاباشو میخوندم و تموم میشد! این حسی بودم!
    :)
    پاسخ:
    دوست داشتنی است جلال...
    خدایش بیامرزد...
  • کمی بودن ...
  • امام علی (ع):

    اگرزیادبه دیدارکسی بروی،خوشرویی اوکم می شود

    میزان الحکمه.ج4.ص299
    سلام
    مارو بردی به دوران کوچه های خاکی و زیر گذرو و لوطی و مروت ...
    زیبا بود مخصوصا فضا سازی ذهنی منور عزیز
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سپاسگذارم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">