وقتی حال ت خوب نباشد
گل های قالی دست بافت
آن پُرز و پود هایش
بهترین مأمن برای
گره های تَنَ ت اند
16سال پیش
14خرداد
سالگردش بود
بازپخش آن صور خفی...
انا لله وانا الیه راجعون
روح خدا به خدا پیوست
این ها که برفرق سرم
کوبیده میشود
پتک بی کسی است
من بودم
آن روز که این صدا
قیامت شد
و
خاک مادری م دیگ شد
و
غُل زد
جوش بر جوش
جان بر جان
دیده بر دیده
من بودم
اما
این صدا
هرسال که میرسد
بگوشم
چنگالی
از غیب
از دور
از خیلی دور
به تیری ثاقب
بر جانم
برآن عمیقِ جان
فرو میرود
و
قامتی سپید
با دستاری
مشکین را
از دلم می رباید
و
بر فراز میشود
و من یکباره خالی می شوم
هیچ میشوم
بی امام میشوم
گره میشوم
کوچک
درخود مچاله
در خود مشت
فرو میروم
گلو گیر میشوم
ضجه میکشم
در میان چنگال های خشن ش
خون میشوم
خراش می شوم
این
آشوب
این
آشفتگی
شعر نیست
این شیدایی است
شرم است
شور است
این شعورِ
رفتنِ پیامبری است
من زاده عصر آهن م
قرنِ همه ی دروغ ها
سایه ها
مانده در
صفر ویک های ناپیدا
من فقط
صدای پرطنین ات را
که هربار
بی سرودست
می کوفت تن بی نای ش را
به سینه بیستون
شنیدم
من فریاد آرام الله اکبر ت را
گاه اسارت
لابلای
چکمه های قیرگونِ جن بچه های ابلیس
شنیدم
من
رخِ لطیفِ آن حقیقت را
که در ناصیه ات کولاک میشد
آن باورِ غلیظِ فقط خدایت را
آن بی نیازی و
آن هیبت بی مانندت را
شنیدم
امام!
من
مشکی پوشِ این "رجعتِ راضیة مرضیه" توام
من
همان دستانِ کوچکِ کودکانه ام
که دمِ آخرِ رفتن ت
نجات را
از پَرِقبایت گرفتی
و
گذاردی میان ش
دستهایش را بستی
نگاهش کردی
با آن چشمانِ بهشتی ات
آرام گفتیش
فرزندم
من مسافرآسمانم
واین آسمان
همان جاست
که
هرگز بار امانت
نتوانست کشید
و
این بار هم
تویی
که
امانتِ پدری
را
باید که بَری
تو در نگاهِ پُردیبای من
پسِ این حریرکِش اشک
چه دیدی روح الله؟
که بارِ این انقلاب
را بر شانه های نحیفِ من
گذاردی و رختت بربستی
دستانم طاقت نیاورده است
نگاه کن...
من همان دم
از همان دم
که بر سر و روی کوفتم
و
خاک سان پیِ گوری برای خویشتنم بودم
که تاب بی تو بودنم نبوده است
امانتت را نشانده ام بر دوشِ
همان چون تو
چکامهِ جامهِ سپیدِ دستار مشکینِ روزهایِ من
قصیده بلند وفا
غزلِ شورین ولیّ
مثنویِ پراسلوبِ ایستادگی
ومن
در تمامِ سالهایِ بعدِ تو
در این بی کسیِ نامنتها
یتیمانه
سر برعبایش فروبردم
گوشه قبایش در دهان فشردم
تا هِق هِق جفایِ سایه هایِ سیاهِ نامردِ خزیده به سوراخ هایِ روزهایِ بودنت
را در این روزهایِ غوغاسالاری و میدان داری شان نشنود تاریخ
هراسناکِ بیماریِ بذرهایِ فردایم
اگر ندانند
توباغبانِ عصرخدا بودی
در حَلَب بازار آهن
و
هیچ صفتیِِ صفر ویک هایِ دروغین
تو
حق بودی و رسا
از البرز تا دنا
از بیستون تا هامون
از خزر تا خلیج
بر سر هرکه فرود آمدی
پاشید از هم
که انگار صورِ اسرافیل بودی
از شرق بی خدایی تا غربِ منمِ انسانی
اگر این مزرعه نداند
از دست تو پاشیده شده است
از کجا نلرزد
نترسد
بخرامد تا سقف آسمان
تا شکافِ مُقَدّرات
ما
قطعه شدیم
پایِ
موج هایِ سپیدِ نخراشیده این هوچی صفتان بی مقدار
اماما
هنوز هم
در آن بالای بی پایان
در آن دیارِ بی اَلَم
سَرِ شعر وشاعری ات باقیست؟
دستت را فرود آر
همان که پیشِ چشمِ مشتاقان
چون بال می رقصید
ترجیع بندِ انقلاب را
بنگر
چکامه پسِ تو
تنهاست
سُراییدن یادمان ده!
گل های قالی دست بافت
آن پُرز و پود هایش
بهترین مأمن برای
گره های تَنَ ت اند
16سال پیش
14خرداد
سالگردش بود
بازپخش آن صور خفی...
انا لله وانا الیه راجعون
روح خدا به خدا پیوست
این ها که برفرق سرم
کوبیده میشود
پتک بی کسی است
من بودم
آن روز که این صدا
قیامت شد
و
خاک مادری م دیگ شد
و
غُل زد
جوش بر جوش
جان بر جان
دیده بر دیده
من بودم
اما
این صدا
هرسال که میرسد
بگوشم
چنگالی
از غیب
از دور
از خیلی دور
به تیری ثاقب
بر جانم
برآن عمیقِ جان
فرو میرود
و
قامتی سپید
با دستاری
مشکین را
از دلم می رباید
و
بر فراز میشود
و من یکباره خالی می شوم
هیچ میشوم
بی امام میشوم
گره میشوم
کوچک
درخود مچاله
در خود مشت
فرو میروم
گلو گیر میشوم
ضجه میکشم
در میان چنگال های خشن ش
خون میشوم
خراش می شوم
این
آشوب
این
آشفتگی
شعر نیست
این شیدایی است
شرم است
شور است
این شعورِ
رفتنِ پیامبری است
من زاده عصر آهن م
قرنِ همه ی دروغ ها
سایه ها
مانده در
صفر ویک های ناپیدا
من فقط
صدای پرطنین ات را
که هربار
بی سرودست
می کوفت تن بی نای ش را
به سینه بیستون
شنیدم
من فریاد آرام الله اکبر ت را
گاه اسارت
لابلای
چکمه های قیرگونِ جن بچه های ابلیس
شنیدم
من
رخِ لطیفِ آن حقیقت را
که در ناصیه ات کولاک میشد
آن باورِ غلیظِ فقط خدایت را
آن بی نیازی و
آن هیبت بی مانندت را
شنیدم
امام!
من
مشکی پوشِ این "رجعتِ راضیة مرضیه" توام
من
همان دستانِ کوچکِ کودکانه ام
که دمِ آخرِ رفتن ت
نجات را
از پَرِقبایت گرفتی
و
گذاردی میان ش
دستهایش را بستی
نگاهش کردی
با آن چشمانِ بهشتی ات
آرام گفتیش
فرزندم
من مسافرآسمانم
واین آسمان
همان جاست
که
هرگز بار امانت
نتوانست کشید
و
این بار هم
تویی
که
امانتِ پدری
را
باید که بَری
تو در نگاهِ پُردیبای من
پسِ این حریرکِش اشک
چه دیدی روح الله؟
که بارِ این انقلاب
را بر شانه های نحیفِ من
گذاردی و رختت بربستی
دستانم طاقت نیاورده است
نگاه کن...
من همان دم
از همان دم
که بر سر و روی کوفتم
و
خاک سان پیِ گوری برای خویشتنم بودم
که تاب بی تو بودنم نبوده است
امانتت را نشانده ام بر دوشِ
همان چون تو
چکامهِ جامهِ سپیدِ دستار مشکینِ روزهایِ من
قصیده بلند وفا
غزلِ شورین ولیّ
مثنویِ پراسلوبِ ایستادگی
ومن
در تمامِ سالهایِ بعدِ تو
در این بی کسیِ نامنتها
یتیمانه
سر برعبایش فروبردم
گوشه قبایش در دهان فشردم
تا هِق هِق جفایِ سایه هایِ سیاهِ نامردِ خزیده به سوراخ هایِ روزهایِ بودنت
را در این روزهایِ غوغاسالاری و میدان داری شان نشنود تاریخ
هراسناکِ بیماریِ بذرهایِ فردایم
اگر ندانند
توباغبانِ عصرخدا بودی
در حَلَب بازار آهن
و
هیچ صفتیِِ صفر ویک هایِ دروغین
تو
حق بودی و رسا
از البرز تا دنا
از بیستون تا هامون
از خزر تا خلیج
بر سر هرکه فرود آمدی
پاشید از هم
که انگار صورِ اسرافیل بودی
از شرق بی خدایی تا غربِ منمِ انسانی
اگر این مزرعه نداند
از دست تو پاشیده شده است
از کجا نلرزد
نترسد
بخرامد تا سقف آسمان
تا شکافِ مُقَدّرات
ما
قطعه شدیم
پایِ
موج هایِ سپیدِ نخراشیده این هوچی صفتان بی مقدار
اماما
هنوز هم
در آن بالای بی پایان
در آن دیارِ بی اَلَم
سَرِ شعر وشاعری ات باقیست؟
دستت را فرود آر
همان که پیشِ چشمِ مشتاقان
چون بال می رقصید
ترجیع بندِ انقلاب را
بنگر
چکامه پسِ تو
تنهاست
سُراییدن یادمان ده!
پارسال این موقع
روزهای خوبی بود