کسی است
در
همین نزدیکی
که
تب دارد امشب...
و
تنِ تب دارِ
نفس هایش
عطر غم دارد امشب
چنگی
که
چنگ او می نوازد
انگار
پنجه
در تارهای گسیخته ازهم عصب های من می زند
انگار
این چنگ
که
به مصافِ کمندِ آشفته اش
رفته است
مُشت های
کم جان
،
پُردرد
ولی است
بر
ستبر مدعای من...
های ای دخترک!
من
این
موهای کم پشت
پشتِ دستم هم درد میکند
از آن روز...
اصلا چه کس به تو
رخصت داد
تا
چنان
بی پروا
مَسح کنی
تارهای تُنُکِ ساز دلم را
کدام کس
تورا
حق داد
تا
مشعل سرخ آتشین لبان ات
را
چنان
ساحرانه
بیافکنی میان انبار کاه های مرطوب سینه پرنبض من
چرا وادارم میکنی
تا
من هم
زانو بزنم
رودرروی قاضیان قسی القلب نگاه های دور و نزدیک
تا
چنگ زنم گلویِ خشک و زهرمزهِ خیسِ عذابم را
تا
بجان کندن
لب بزنم
و
صدایی از سیم های زر شده حنجره ام
با سرانگشتان کیمیا گر تو
بیرون نجهد
تا
باز هم
هرچه
قلب مشت میزند به قفسش
چاره نشود
تا
رودرروی حذر این نگاههای گرسنه
ماهی شوم
مانده از جاده آب
تا
اعتراف کنم
به تو
تمام رمق مانده ام را
تا
سلسله صنعان ها
زیر غبارها نمیرد
و
نسل ترساها
شَرَر زَن
جوانه زند
تا
بی آب
بمیرد این ماهی
پیش پایِ
قلم زده ی پُرتذهیبِ خلقت
و
شهد سنگسار را
نستاند از
سرطان زده های عصر قندهای مصنوعی
تا
چوب خشک شده در دهانم
بگوید
این پریوشِ غدارِ قدَر
ترسایِ صنعان کُشِ
دِیرِ دنیای تهی شده ماست
از
هرچه لطف است و نوازش
تا
بگویم
تو نه معصوم و سیاوش زاد
که
تو
دخترکِ مکارِ هرجای نشانی
و
در دَم
دمار بکشد از
دمِ ملولِ مُدامِ جهانِ بی توام
و
سوز خاک دمیده شود
بر رخسار پُرزردِ
این وصلِ نشکفته، خزان گشته
تا
تو
جوی خون سَر گیرد از سُرسُره گیسوان مشکین ات
و
من
سپیدی رنگ زند بر تار تارِ
پودهای زنده بودنم
باشد
تا
رسمِ سَلف
مکرر شود
تا
صنعان به برهوت شود
و
ترسای آشفته
هراسان و دوان
خویش بر دامان پرمحنت اش افکند
و
یک بار
دیگر
سُقم گیرد این صِحت
که
مَسکنِ پُرتسکین
هر
مِهر پر سوز و سکینه
نه در این سَراست...