هوا
خیلی خوشرنگ است...
و
هوا
خیلی هم سرد است...
کاش این سرخاب سفیداب آسمان
یک امشب
فایده کند
و
بله را بگیرد
بالاخره
کاش
امشب را
عروس کند...
تا
من
باز بزنم جاده خاکی
و
سورتمه شأن وشخصیتم را
بکشم بیرون
از انبار گوشه حیاط
تا
دوتا دوتا لباسهای گستاخی را
بپوشم
راند آخر هم
یک ژاکت بلند کلاه دار
بکشم روی همه ی
خودم نبودن
یا نه
شاید واقعا
اتفاقا
خودم بودن!
آستینهایم را بالا نمیدهم
تا
نوک انگشتانم
یخ بزنند
و
همه ام گرم بماند...
حس خوبی است...
میخواهم
بگذارم
این اسب اصیل پارسی
یورتمه برود
روی واقعیات دوروبرم
خط قرمزش فقط
آن
مانع بلند نجابت است
که
حتی
این حیوان خوش تراش محبوب
باز حتی!
قصدِ
پریدن از رویش را هم ندارد!
نجیب و نجیب زاده!
امشب
فقط آمده ایم
کمی
سرکشی کنیم
او یورتمه برود
دور از چشمهای خریدار
و
من
سورتمه سواری کنم
پنهان از نگاههای هرزه...
امشب قرار است به ما
مرزنشینان نجابت
خوش بگذرد
اگر البته
این غرق اندودِ سرخاب سفیداب
پری خوش خرام مشکین پوش
را
به حجله بکشاند!
تا
روشنای تکلیف
غمزه آمدن های فلک
کشمکش عقربه های بیخود شده از خود
را
رام کند!
آتشی روشن میکنم
وسط
ظلمات
حیاط
و
همانطور نشسته
زل میزنم
به
رقص چوب جرقه های سرخ!
و
هرچند دقیقه
یک حبه قند
شیرین میکنم
کام نجیب کنارم ایستاده را...
من
آواز دوره گردهای سنتی پوش
اسکاندیناویایی را خوب یاد نگرفتم آخرش هم
اما
امشب
میتوانم
یکجورایی
ذاتی
یک دهان
بلند بلندش را
هوار کنم
هرچند شاید
فرداصبح
زن همسایه
لاشه ماشینش را که
بیرون کشید از حیاط خانه یشان
و
چشمش به من افتاد
وقتی باز میخواهم
زمستان را وجب کنم
شیشه را پایین بدهد
و
به تمسخر
بگوید
نصف شب
خواب ونیز میدیدم آقایِ...
صدای یکی از آن قایقران های آوازخوانش تا صبح
دم گوش مان بود آخر!
و
گازش را بگیرد و پوزخندش را گرم کند با بخاری ماشین...
مهم است؟
البته که نه!
چه کسی
میتواند
بفهمد
لذت
سورتمه و یورتمه پیمایی نیمه شب
نجیب و نجیب زاده را...
باید
تمرین
کنم
فرداشب
حتما کمی
از نت های ناموسی بومیان سرخ پوست
شمال کانادا
را
تصنیف زنم
چقدر
می تواند
مهیج باشد
حس دوئل یک
گوزن جوان با آن گوزن پیر
بر سر ریاست گله!
این همان قدرت خودمان است دیگر...
از همین حالا
میتوانم
عطر کاج ها و صنوبرهای کوهستان شمالی را حس کنم...
و
صدالبته
حس یخِ
برفای گل اندود
کنار رودخانه تند و تیز را...
ذره ای سرد و خیس
نوک دماغ م را قلقک میدهد...
ناخداگاه دست میکشم تا پاکش کنم...
همینکه از فکر می جهم بیرون
چشمم می افتد به
استیج
سطح روبرویم
از ورای رقص نور آتش افروخته
پری های لخت بلورین بدن
باله میروند
از حجله آسمان
تا
کف دستان گشوده من...
نگاهی به نجیب ساکت و آرام می اندازم
دهانش را آورده جلو
و
کف دستم را
زبان میزند...
حتما میخواهد دانه های برف را بخورد...
من هم سرم را میگیرم سمت آسمان
دهانم را بازمیکنم
زبان میزنم
کف دست شب
که
در حجله
زیبایی اش صدچندان شده است...
کمی دیگر باید شکیبا باشیم
نجیب...
تا این آهنگ لایت بر زمین بنشیند
و
ما
رقص اسکی مان را به رخ بکشیم...
هرچند
نجیب، نجیب است
و
من
تنها
نجیب زاده این اطراف
ولی
ما
فقط وقتی هایی نجابت داریم
که
آفتاب
خیسِ عرق
خود را از پشت کوه بالا میکشد
تا
آنگاه که
حتی زن همسایه هم خوابش سنگین میشود...
آن وقت
ساعت
سرکشی ماست...
یال نرم نجیب را نوازش میکنم
کمی آب روی خاکستر میریزم
ژاکت فایده ندارد
آن کاپشن پشم اندود دوست نداشتنی ام را
تن میکنم
با یک حرکت
خود را از کمر نجیب بالا میکشم
اول
یورتمه تو
و
بعد هم سورتمه من...
آرام دست میکشم کنار گردن نجیب
موافقی کمی گستاخ باشیم؟
تکان های شدید سرش یعنی
که
همراه خوبی است!
شروع میشود
دور زدن
تصورات شهروندان شهر
از
من
اوقات
کمی نانجیب بودن است...
خیلی خوشرنگ است...
و
هوا
خیلی هم سرد است...
کاش این سرخاب سفیداب آسمان
یک امشب
فایده کند
و
بله را بگیرد
بالاخره
کاش
امشب را
عروس کند...
تا
من
باز بزنم جاده خاکی
و
سورتمه شأن وشخصیتم را
بکشم بیرون
از انبار گوشه حیاط
تا
دوتا دوتا لباسهای گستاخی را
بپوشم
راند آخر هم
یک ژاکت بلند کلاه دار
بکشم روی همه ی
خودم نبودن
یا نه
شاید واقعا
اتفاقا
خودم بودن!
آستینهایم را بالا نمیدهم
تا
نوک انگشتانم
یخ بزنند
و
همه ام گرم بماند...
حس خوبی است...
میخواهم
بگذارم
این اسب اصیل پارسی
یورتمه برود
روی واقعیات دوروبرم
خط قرمزش فقط
آن
مانع بلند نجابت است
که
حتی
این حیوان خوش تراش محبوب
باز حتی!
قصدِ
پریدن از رویش را هم ندارد!
نجیب و نجیب زاده!
امشب
فقط آمده ایم
کمی
سرکشی کنیم
او یورتمه برود
دور از چشمهای خریدار
و
من
سورتمه سواری کنم
پنهان از نگاههای هرزه...
امشب قرار است به ما
مرزنشینان نجابت
خوش بگذرد
اگر البته
این غرق اندودِ سرخاب سفیداب
پری خوش خرام مشکین پوش
را
به حجله بکشاند!
تا
روشنای تکلیف
غمزه آمدن های فلک
کشمکش عقربه های بیخود شده از خود
را
رام کند!
آتشی روشن میکنم
وسط
ظلمات
حیاط
و
همانطور نشسته
زل میزنم
به
رقص چوب جرقه های سرخ!
و
هرچند دقیقه
یک حبه قند
شیرین میکنم
کام نجیب کنارم ایستاده را...
من
آواز دوره گردهای سنتی پوش
اسکاندیناویایی را خوب یاد نگرفتم آخرش هم
اما
امشب
میتوانم
یکجورایی
ذاتی
یک دهان
بلند بلندش را
هوار کنم
هرچند شاید
فرداصبح
زن همسایه
لاشه ماشینش را که
بیرون کشید از حیاط خانه یشان
و
چشمش به من افتاد
وقتی باز میخواهم
زمستان را وجب کنم
شیشه را پایین بدهد
و
به تمسخر
بگوید
نصف شب
خواب ونیز میدیدم آقایِ...
صدای یکی از آن قایقران های آوازخوانش تا صبح
دم گوش مان بود آخر!
و
گازش را بگیرد و پوزخندش را گرم کند با بخاری ماشین...
مهم است؟
البته که نه!
چه کسی
میتواند
بفهمد
لذت
سورتمه و یورتمه پیمایی نیمه شب
نجیب و نجیب زاده را...
باید
تمرین
کنم
فرداشب
حتما کمی
از نت های ناموسی بومیان سرخ پوست
شمال کانادا
را
تصنیف زنم
چقدر
می تواند
مهیج باشد
حس دوئل یک
گوزن جوان با آن گوزن پیر
بر سر ریاست گله!
این همان قدرت خودمان است دیگر...
از همین حالا
میتوانم
عطر کاج ها و صنوبرهای کوهستان شمالی را حس کنم...
و
صدالبته
حس یخِ
برفای گل اندود
کنار رودخانه تند و تیز را...
ذره ای سرد و خیس
نوک دماغ م را قلقک میدهد...
ناخداگاه دست میکشم تا پاکش کنم...
همینکه از فکر می جهم بیرون
چشمم می افتد به
استیج
سطح روبرویم
از ورای رقص نور آتش افروخته
پری های لخت بلورین بدن
باله میروند
از حجله آسمان
تا
کف دستان گشوده من...
نگاهی به نجیب ساکت و آرام می اندازم
دهانش را آورده جلو
و
کف دستم را
زبان میزند...
حتما میخواهد دانه های برف را بخورد...
من هم سرم را میگیرم سمت آسمان
دهانم را بازمیکنم
زبان میزنم
کف دست شب
که
در حجله
زیبایی اش صدچندان شده است...
کمی دیگر باید شکیبا باشیم
نجیب...
تا این آهنگ لایت بر زمین بنشیند
و
ما
رقص اسکی مان را به رخ بکشیم...
هرچند
نجیب، نجیب است
و
من
تنها
نجیب زاده این اطراف
ولی
ما
فقط وقتی هایی نجابت داریم
که
آفتاب
خیسِ عرق
خود را از پشت کوه بالا میکشد
تا
آنگاه که
حتی زن همسایه هم خوابش سنگین میشود...
آن وقت
ساعت
سرکشی ماست...
یال نرم نجیب را نوازش میکنم
کمی آب روی خاکستر میریزم
ژاکت فایده ندارد
آن کاپشن پشم اندود دوست نداشتنی ام را
تن میکنم
با یک حرکت
خود را از کمر نجیب بالا میکشم
اول
یورتمه تو
و
بعد هم سورتمه من...
آرام دست میکشم کنار گردن نجیب
موافقی کمی گستاخ باشیم؟
تکان های شدید سرش یعنی
که
همراه خوبی است!
شروع میشود
دور زدن
تصورات شهروندان شهر
از
من
اوقات
کمی نانجیب بودن است...
از نفس کشیدن در هوای آزاد می گوید یا از رهایی از قفس محجوریتهای اشتباه ذهنی؟
یا شاید از ذهنی که درگیری یک جانیه ندارد؟
!!!
یا شاید ..