مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

وعده مان را به یاد داری؟

قرارمان چه بود عزیزم؟

کمی فکر کن...

اصلا بیا برویم یک جای خلوت

تا

خوب بتوانی تمرکز کنی...


حالا اینجا بنشین

با خیال راحت

دور از همهمه ها

قشنگ فکر کن ببین خاطرت هست چه عهدی بستیم من و تو...آن روز؟


این ابروهای بهم گره شده

در مرکز ثقل گلابتون واره ها

یعنی دارد بدجور به فکرش فشار می آورد...


فهمیدم!

آخ...وای...آره...یادم آمد!

من چطور فراموشش کرده بودم؟!
خدای من...عجب حافظه بی خاصیتی دارم من...

ببخش نازنین...

ببخش...

برویم؟

کی برویم؟

اصلا بلند شو همین الان راه بیوفتیم...


لبخند میزند

آرام...


جلو میآید

دستش را میگیرد

می نشیند

و

او هم...


ببین عزیزم

من خواستم از این فراموشی دربیایی

عجله نکن...


اما

قرار هم نیست دیگر رهایت کنم تا باز از یاد ببری

بلند میشویم

میرویم شروع میکنیم مقدمات را...


یک هفته دیگر هم وقت داری

خوب است؟


گونه هایش گل می اندازد

بهتر از این نمیشود

ممنون که ناراحت نشدی...

خودت میدانی کمتر پیش می آید چنین مسئله مهمی را از یاد ببرم...


لبخند میزند

آرام...


بله!!!

سابقه ت عالیست گلابتون جان...


خنده اش میگیرد

خوب میفهمد جملات معکوس اش را...


یک هفته میگذرد...


کوله اش را از گوشه اتاق برمیدارد

یک نگاه دورتادورش می اندازد

همه چیز دلبستگی است

دوست داشتنی ها

خاطرات...


نگاهش روی قاب عمودی علی اش(علیه السلام) می ماند...

مسح آخر...


انگار که نعلین مولانا لمس میشود...

چقدر این هرم عزیز است...


یک عمر در انتظار این گذاشتن و رفتن بود...

یک عمر...


و

شگفتا

که همیشه این انتظارهای کهن

یکباره به انجام میرسند

بی آنکه تو را خبری دهند

به خود می آیی و میبینی وقتِ اثبات ادعاهای باستانی ات شده!

و

همیشه این یکباره، شدن ها

یعنی

بقدر حقیقت مرگ

وقت برای تو تنگ است

و

عرصه نیز...


هرطور که عشق توست

نفسا...


درست است که من خرامیدن و طنازی نمیدانم

اما

برای اراده تو من رقاصه ای بی تایم...


از اتاق بیرون میزند

سحر رو به پایان است

دقایقی دیگر

گذرنامه نماز عشق را صادر میکنند از بلندای مرزهای گلدسته ها...


باید برسد به امام

پیش از آنکه

قامت ببندد شدن را...


+

از نماز تا سرزدن آفتاب

مجالی نیست چندان

و

آفتاب

یعنی خورشیدی عالم تاب...


آفتاب که برآید

خزه ها خشک خواهند شد

و

تمام آنانکه در ظلمت دمیده اند

و

با رطوبت خویش بالیده اند!


آفتاب که برآید

قامت بسته ها می مانند...


آفتاب که برآید

زانوان خمیده هویدا میشوند

آنانکه نرم استخوانند

و

رفتن نمیدانند

حتی آنانکه نمیتوانند

و

تنها

قامت بستگان، قامت افرازند

و

گام زنند و قدم استوارند

و

نجوایی پرچین های کوته فکر صوت را خواهد شکست

زمزمه قامت بستگان

که

رمز نصرت است

اسم شب حمله است

و

فانسقه محکم شده است

و

گتر آماده گشته...


آفتاب که بر آید

همین دمی دیگر...

تاب آن همه من ها بی تاب شود

آنانکه تاب فاسقتم کما امرت

نیاوردند...


+

غمگینم

بقدر منتهاالیه خلیج عدن

آنجا که

نهنگ ها دق میکنند

و

به گِل مینشینند

و

کوسه ها دریده میشوند!

شاید

دلتنگ...


+

دریافت

  • منور الفکر

نظرات  (۴)

دلمان را برد جای دیگر این متن...

+
چند وقتی است خوشم نمی آید ازشان!
  • مــ. مشرقی
  • چقدر زیبا و غم انگیز...
  • صحبتِ جانانه
  • بامتن ویرایش شده بیشتر کیفور شدیم
    سپاس
    پاسخ:
    به هم چنین از سپاس...
  • صحبتِ جانانه
  • سلام

    عالی بود رفیق

    اجرکِ عندالله
    پاسخ:
    علیکم السلام

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">