چند دقیقه ای
فکر کردم
به
اینکه چرا از
متکبرها
و
مغرورها
خوشمان نمی آید؟
بعد
یادم افتاد
که
فطرت همه ابنا بشر
به خداوند محتاج است
نه از آن
وجه لطف و روزی واینهاها
نه!
به داشتن خود خدا محتاج است
حتی
بعضی اقوام یکی هم کمشان است-که خب این نوع خلا بخاطر نوع خداهاشان است!-
بعد نگاه کردم
دیدم
بله، حتی
آن کافر بی خدای بدبخت مفلوک هم
دم خبرمرگش
اگر زبانش قفل نشود
همان کسی را طلب میکند
که
بی کس بدبخت مفلوک توی دریا افتاده در حال غرق شدن
خدااااااااااااا...
باز بیشتر فکر کردم
که
خب
این خدا جان ما و همه
خودش گفته که بسیار متکبر است
و
اصلا متکبرترین است
و
اصلا تر که
این صفتی است که فقط به او می آید
و نه به هیچ کس...
- این جزء چند صفتی است که خودش امر فرموده کسی طرفش نرود تا یگانه بماند-
یکهو چراغ ها روشن شد...
چرا وقتی
یک متکبر به لفظ خودمان مغرور
میبینیم
خوشمان نمی آید؟!
این یک واکنش فوق فطری بی حد ذاتی بی شک موحدانه بی بروبرگرد تعبدانه
یقینا
ناخداگاهانه است
هنگام مواجه با هرکسی که میخواهد خود را شبیه خدای ما کند!
این ناخوشایندی حِسانه
در
تمام اقوام.ادیان و ملیت ها مشترک است
جاهلانه اسمش را گذاشته اند اخلاق
و
غافلانه تر ربطش میدهند به حسن معاشرت اجتماعی
اما
یقین دارم
این واکنش طبیعی روح.فطرت.وجدان
یا
هرچه شما اسم میگذارید است
به
هرگونه شریک قرار دادن
و
هرسان شرک...
و
چقدر برایم گوارا بود
بازفهم و بازباور
این
حقیقت محض
که
انسان موحد خلق میشود
موحد می زیید
و
کاش موحد هم بمیرد...
و
چقدر ناگواراست
فکر به آن انسان
که
با عطسه و سرفه و تورم و درد گلو و سینه
می فهمد
سرما به جانش نشسته و این حتما نتیجه حماقتی است
که
کرده و در فصل سرما تن به آب زده
و
قرص ها پشت قرص ها
و
مسکن ها پشت مسکن ها
اما
همو
وقتی همکارش مغرورانه پشت چشم نازک میکند
یا
چشم غره ای میرود
و
حقی را ناحق میکند
و
او ته دلش میگیرد و خشمگین میشود
باز هم
نمی فهمد
این درد و خشم و ناخوشایندی
نتیجه حماقت آدم هایی است که میخواهند
خود را در صفات ممنوعه خدایش شریک کنند...
و
او
کماکان غبغب باد میکند که هرچه قابل دید و تجربه است موجود است و لاغیر
و چنین
خدا خط میخورد...
من دیوانه این توحید نامحسوس به غایت پرنگ روزمره ام
منگنه شده به آدمیت زندگی ام...
و
خدا را که چه نزدیک است...
و این در نهایت جایگشتی
سبب حال خوبی است
که
وقتی
کسی را متواضع می یابیم
و
علت آن لبخند رضایتی است که ناخواسته بر لب و دل مان جاخوش میکند...
فطرت نااختیار شما
خوب میداند
در برابر خدایش
باید چگونه بود حتی اگر اراده مخیر شما به حماقت و جهل تن داده باشد...
و خب
همه این فکرها
جالب بود
که
کمتر از پنج دقیقه از عمر مرا با خود برد...
و
باز فکر کردم
چندین هزار میلیارد از این پنج دقیقه ها داشته ام
برای
درک توحید
که
به دَرَک فرستاده ام شان...
+
کاش
زکام روح هم
در این عصر شناخته شده بود
و
کاش
خدا و دین اش
بقدر
فیلیپ و پنی سیلین
پذیرفته می شد...