رخصت دهید...
می خواهم غمگین شوم
نه اینکه
اینجا
هروز آخوند منبرش
مرثیه بخواند
و
12ماه سال سنج محرم بکوبد
لیکن
وقتی
درنای غم چون همای ناخوانده سعادت
بر بام خانه ات تکیه میزند
نمی توان
بی اعتنا تنها
اندرونی را به بیرونی خانه دوخت
نمی توان
بنای زمستانی را دور زد
و
در بهار خواب خوش بود
دیشب
پیرزنی رمال
خسته از
مسافت های ندیده و پیموده
زانو خم کرده بود
کنار مهمان نشست بیرونی خانه
پیاله آب صلوات بها را
که از دل به رحم آمده ام گرفت
نگاهی از پس آب دیده مانده از سالها زندگانی در نگاهش
خیره ام شد
و
گفت
خوف نکن جوان!
اما
شاید این
جغد شوم باشد
بوف کور
نه
همای سعادت ملک سلیمان بر بلقیس خام دل تو...
و
دروغ چرا
او گفت
من اما
باز ترسیدم
ازین شاید
که
انگار تنها محض شبنم زدن به برگ گل کلامش بود
که
نشد یقین اش را ستری تن کشد
پس
حالا این حق من است
که
سر بخورم روی تیرک کهنسال این ایوان قدیمی ترین خانه
که
زل بزنم به تیغه برهنه آفتاب فرورفته در بطن چشمان ترسیده ام
حالا من
غمگین ام...
از این رویای طلب نکرده
که
مرادی پی اش نیامد...
از این
خواستن بی رخصت عریان
که
چنین بی حیا
تمام جان ش را تسلیم جان بی حواس من کرده است...
حس میکنم
دیر جنبیده ام
این تقلای قضا شده
بیش از آنکه
این دام افکن غدار را وادار
به
جدی گرفتن ام سازد
مجبور به حریف پنداشتنم
دارد
به
سرعتی ناباورانه از رخ زرد و رنجور من
پل میزند
به پوزخندهای کش دار و بدحنجر او
دارد
تمام این
اسارت پر درد را به سخره میگیرد
اما
وقت اش نیست اینک
من
برای بی نفس
این پیکر سرد و ترسیده اکنون
هم
هرگز جواز چنین هجوم حجمناکی صادر نکرده ام
من
اگر حتی
واگذار کنم این معرکه را
باید
وقتی باشد
که
قدر پنداشته شده باشم
وقتی که
دوست داشته شده باشم
من
از این یکباره سربرآوردن میان زندگی ام
نه شادم
نه راضی
مگر آنکه
بدانم پشت این تجاوز قسی القلب
پشت این اخم پرپشت
این پوزخند زهرآگین
یک
چشمه ی آب گرم هزاران ساله می جوشد
که
حتی اگر
بی آبرویی ام را نظاره کند
حتی اگر
بی رمقی ام ببیند
باز هم
رهاکردنی در کار نیست
حتی اگر این شکنجه جنون وار
به جان کندن من بیانجامد
این بیگانه سرزده از راهی دور
پیکر مرده ام را بی حرمت نمی سازد
بدانم
که
مرا به چشمه اش می برد
تن بیمار و زخمی ام
را در آن حلاوت پر مرهم
سکنا میدهد
من تا خبر نشوم
از عشق
سر به دام هیچ حتی
شیرافکنی
نمیگذارم...
لیمکن الفرار من هذه الدنیا..
لکن.. شاید باید عشق را نخست باور کرد و سپس دید.