مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

- خانم
خانم با شمام

+ میشه اینطوری صداتون رو نندازید تو سرتون؟

- خب اگه شما منت بذارید همون بار اول جوابم رو بدید، منم...

+ امرتون؟!

- سوال من جواب نداشت؟

+ اگر داشت میدادم.نه؟!

- نه..دارید فرار میکنید! خب چی میشه یه کم روش فکر کنید
اینطوری دارید به من توهین میکنید. نه؟!

+ من اهل توهین به آدما نیستم جناب

- میشه این شمشیری که همیشه میکشید رو غلاف کنید
من اینطوری جا نمیزنم، میدونستید؟!

+ هر رفتاری پیامی داره؟میدونستید؟!

خنده اش گرفت
سرش را به نشان تایید تکانی داد و گفت
- بله...الان متوجه شدم

خجالت کشید سرش را پایین انداخت
تازه فهمید مثل دو ببر زخمی بهم خیره شدند و رجز میخوانند
لب پایینش را به دندان گرفت و جوید...

+ من باید برم
را در حال چرخش از او به پشت سرش بیشتر انگار زمزمه کرده باشد
گفت و پا تند کرد تا باز صدایش نکند یا دنبال سرش ندود...

- با لبخند دل خنک شده ای ایستاد و فرار غزال گریزپا را تماشا کرد
این هم جوری از بیماریست دیگر
به خودش که میتوانست اعتراف کند
وقتی از فحش و غضب و کنایه های یک دخترک گستاخ و مغرور ته دلش قل قل میکند
یعنی
یک جور مریضی ای گرفته...خلاصه سالم نیست
حس پلنگ موذی ای کمین گرفته تا فرصت مناسب
این غزال چابک و سر به هوا هم بالاخره یک روز خامی میکند و مهمان چنگالش خواهد شد...

...

+ عه، چرا علی؟
- چرا نداره، یه کلام گفتم نه...

+ شما حواست هست دقیقا داری به من چی میگی دیگه؟
- چی میگم؟! دارم میگم نه دیگه!
+ نخیر حضرت آقا!
داری به من میگی نمیشه.نمیذارم.نیمخوام.نمیتونی!

- بله، بله، حق با شماست
خب که چی حالا؟!

+ بابا دارم میگم چطوری میتونی به من زور بگی علی؟
اصلا مگه کجا میخوام برم؟!
توی همین شهره دیگه...

- اون سر شهره البته...
نمیشه.نمیخوام..ای بابا! عجب گیری افتادیما...شما ناسلامتی زن مایی!
دختر بشین شامتو بپز...من امشب خیلی گشنمه اصلا

+ یعنی یه درصد فکر کن من امشب برای شما چیزی بپزم
برو از همین سر شهر، برای خودت یه چیزی بخر بخور اصلا

- اینطوریه؟
+بله.همینطوریه جناب...وقتی نه میذاری خودم برم، نه میذاری بگم بیان دنبالم حداقل!

- باشه..باشه غزل خانم!
به سمت اتاق رفت، شلوارش را عوض کرد
از اتاق که درآمد
دید که روی صندلی گهواره ای مواقع دلخوری اش نشسته
با میل های بافتنی اش که با حرص بالا پایین میشوند
نیم متر دیگر ببافد تمام میشود شال مردانه...

از یخچال لیوانی آب پر کرد
همینطور که سرمیکشید و زیرچشمی دلخوری میل های کلفتش را میدید
نفسی گرفت...

- اون پیرهن سورمه ایم رو اتو کردی؟
+سرش را بلند نکرد، آرامتر از تمام این یک ساعت با همه دلخوری اش آره ای گفت
- پس کجاست؟ تو کمد که نبود!
+ با حرص نگاهش کرد، مطمئنی تو کمد نبود؟ مثل همیشه حال نداشتی اینور اونور رگال رو ببینی نگو نبود، بگو پاشو بیارش
اصلا ببینم لباس تمیز اتوکشیده رو میخوای بپوشی بری ساندویچی که چی بشه؟!

به سمت دختر دلخور، عصبانی و بُراق شده حالا مشکوک نگاه کن گوشه اتاق رفت
مقابلش ایستاد
با دوانگشت تیشرت یقه دار تریکویش را کمی جلو کشید
- میگی با این بیام خونه رفیق شفیق تون غزل خانوم؟!

+ به چشم برهم زدنی تمام ژست درهم برهمش فروریخت
چشمان تیز و خیره شده اش آرام شد، ستاره هایش چشمک زد
+ واقعا میای بریم؟!

تیکه مو کنار صورتش را کشید
- پاشو برو حاضر شو دختره سرتق، پیرهن منم بیار لطفا

خنده دندان نماش دلچسب بود
وقتی گفت خیلی آقایی، بوسه کوچک هول هولکی که بین هوا و صورتش چسباند
و رفت

خم شد
میل ها را در کلاف فرو کرد و گذاشت داخل سب کنارصندلی
کمی از شال یک متری را دستش گرفت
این حس دلچسب چقدر شبیه همان حس خنکی آن روز عصر بود
همین دوسال پیش...

یک ربع بعد حاضر شده
با پیرهن و شیشه ادکلن علی از اتاق خارج شد
پیرهن را به دستش داد
و تا او دکمه هایش را میبست
غزل سر دوش ادکلن را به سمتش گرفت

- وای غزل
مگه درخت سم پاشی میکنی؟
خفه شدم، بسه

هنوز خوشحال بود، این یکباره سرحال شدنش بامزه بود
شاید از سر آن حس خباثت مردانه ذاتی اش بود
که دوست نداشت کل کل شان به این مفت مسلمی از دست برود

پشت سرش ایستاد که حالا کش چادرش را توی آینه مرتب میکرد
اوهم خیره به آینه موهایش را شانه زد
- فقط یه چیزی بگم
غزل به تصویر داخل آینه اش نگاه کرد
+ چی؟
- چون ساندویچ میل نداشتم فبول کردما...
+ اکی علی جون!
فقط میگم یعنی فردا نهار شرکت میمونی دیگه؟! شام چی؟جایی دعوتی پسرم؟!

- خنده اش گرفت...چرا هیچ وقت از پس زبانش برنمی آمد..
اصلا چه اصراری به تکرار هرباره ی این شکست داشت
این هم بیماری است خب..
ضایع بشود و دلش قل قل کند برایش...


  • منور الفکر