مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

لبه تخت فلزی چسبیده به دیوار آبی نیلی کهنه شده

نشسته بود

و

نگاهش بیرون پنجره میدوید


این موقع صبح

کمتر کسی هنوز از رختخوابش دل می کند

اما

کسی مثل او که از بعد از کابوس نیمه شب دیگه خوابش نبرده

برایش سخت نیست این بیدار بودن...


آفتاب درنیامده اما هوا روشن است

یک آبی خاصی است این ساعت روز...


نسیم خنکی می وزد

و

پرده سفید حریر ساده را تا نزدیک صورتش هربار هل میدهد...


تی شرت نازکی تن اش هست

و

با هر نسیم، موهای تن اش سیخ میشوند

اما

انگار با خودش لج کرده باشد که دست دراز نمیکند تا ژآکت دست بافت عزیزش را از لبه صندلی پشت میز تحریر بردارد...


فکرش درگیر کابوسی است که دیده

و

بی خواب اش کرده...


او را دیده بود قبلا؟

تقریبا مطمئن است که او را در بیداری هم دیده است

اما کجا؟!

و یقینا نه به این دقت که درخواب فرصت داشت تماشایش کند...


کلافه از ساعت ها کلنجار مغزی و فسفرسوزی بی حاصل

به سمت

چای ساز گوشه اتاق کوچک اجاره ایش رفت


دقایقی بعد

لیوان چای با دو دانه بیسکوییت کاکائویی دایره ای

همانطور که مقابل پنجره باز تا پایین شکمش آمده، ایستاده بود

خورده شد...


شاید اینکه حافظه اش یاری نمیکند

محض خاطر این باشد که همیشه موتور خاطرات آدمی با قدم زدن های طولانی روشن میشود


ژاکت دست بافت را به تن کشید

شلوار کتان تیره رنگش را پوشید

کلید اتاق کوچک و تک ساختمان انتهایی خیابان را از کنار آینه سفید دم درچوبی آبی نیلی قدیمی شده برداشت.


پله های متعدد 5 طبقه را همانطور که دستش روی فلز نرده نیلی قدیمی سرمیخورد طی کرد

سنگ های قلمبه کف کوچه نه چندان تنگ و نه اصلا عریض برق میزدند

تعجب میکرد که چرا اصلا شامه اش متوجه باران نشده است

شامه اش هیچ...

حتی یعنی صدای باران را هم نشنیده است

او که تقریبا تمام شب را بیدار بوده...


سرش را تکان داد بلکه حواسش جمع تر شود

پوزخندی به حال و هوایش زد

که

بی می و ساقی و ساغر چنین مست و غافل از اطراف شده است

فقط با یک خواب!


کوچه را تمام کرد

و

فکر کرد

خیابان را تمام کرد

و

فکر کرد

بی آنکه حواسش باشد

کاملا از روی عادت

سوار اتوبوس شد

حتی در ایستگاه کنار باقی کارمند جماعت ایستاده بود

فکرش در عالم دیگری بود

اما

انگار غریزه عادت پذیره اش کارخانه کفش دوزی لندن باشد در انقلاب صنعتی

که

مردان و زنان کارگرش را بیرون کرد و ماشین به جایشان گذاشت و خودکار کفش دوخت...


یا شنیدن بلند اسمش به عقب که نه

به دنیا برگشت

همزمان که از حرکت ایستاد

نگاهش به او فهماند که وسط محوطه بیرونی کتابخانه مرکزی ایستاده است

و

همزمان لحن شاکی رضا را شنید

که

دستش را روی شانه اش گذاشته بود

و

نفس نفس میزد


سلام کرد

و چه سلامی بابا...کلی راه دنبالت دویدم.صدات کردم.کجایی تو؟ را جواب شنید...


حواسم نبود.فکرم مشغوله از دیشب

ببخشید


خیر باشه

حالا کنار هم قدم میزدند


تو از نشنیدن صدات شاکی هستی

من حتی نمیدونم کی اومدم کتابخونه

باورت میشه؟


رضا با کمی اخم و تعجب نگاهش کرد

چی شده مگه؟

خانواده خبری دادند؟

اتفاقی افتاده؟


نه ای گفت

و

ادامه داد: گفتم که فکرم مشغوله...دیشب یه کابوسی دیدم، کلافه م کرده...


رضا با لودگی گفت

مطمئنی کابوس بوده؟

والا بیشتر به قصه شاه پریون میمونه پسرم..


هردو خندیدند..

علی با سری که بالا و پایین میشد گفت شاید...

شاه پریون...

میگم رضا، اگه خواب ببینی یه دختر رو تاب میدی، معنی اش چیه؟


رضا این بار رها خندید

سرش به عقب رفته بود

با دست به پشت کتف علی را چند ضربه نواخت

به به اخوی

چشممون روشن...حالا کدوم دخترو تاب میدادی شما؟


صورت علی دلگیر شد

من جدی پرسیدم رضا...متلک میخوای بندازی اصلا برو رد کارت...


رضا تسلیم شد

باشه داداش...والا فکرنکنم تعبیر داشته باشه علی جان..شما صدقه شو بذار..هوم؟


علی که باز غرق فکرشده بود

اره ای گفت و سرش را پایین انداخت


رضا طاقت نیاورد و با کنجکاوی پرسید

حالا واقعا طرف آشنا نبود؟

شاید یکی رو گرفتار کردی پسر، نشسته کلی نذرو نیاز کرده که از عالم غیب بهت خبر برسه..

و

تا سر بالا امده و نگاه تیز علی را دید

هردو دستش را نمایشی بالا برد و سریع ادامه داد

به جان علی راست میگم..به خنده م نگاه نکن..تو که میدونی صورتم اینطوری بوده مادرزادی..جدی میگم

علی کم اورد و با تاسف سرش را چپ و راست تکان داد و بعد گفت

چون جدی گفتی

جدی میگم که نمیدونم کسی رو جایی ناخواسته درگیر کردم یا نه

ولی

مطمئنم خودم گرفتارش شدم

از وقتی از خواب پریدم همه اش جلوی چشممه...صدای علی گفتنش تو گوشمه رضا

کلافه م کرده

ولی من اصلا همچون صورتی رو به خاطر نمیارم


علی به گمانم زن داداش بوده

علی با تعجب و سوال بهش نگاهی انداخت

رضا دهه ای گفت و با ادا واطوار لبه ژآکت علی رو مرتب کرد

عروس خانوم..زن داداش ما..خانوم اینده ات بابا

خوش به سعادتت...

هعی خدا ازین شانسا به ما که نمیدی، حداقل به این داش علی با ادرس میدادی قربونت...


علی زیر دستش زد که هنوز لبه ژآکتش بود

و

دیوانه ای بهش گفت

و راه افتاد...


کلا از روی دنده مسخرگی بیدار شده بود امروز رضا

درست برعکس علی که با بی خوابی و کلافگی حوصله ای برایش نمانده بود.


رضا هنوز داشت مثلا با خدا حرف میزد

تا وقتی وارد ساختمان کتابخانه شدند و ناچار سکوت کرد.


آن روز به هر سختی ای بود تمام شد

ولی

خوب آتویی دست رضا افتاده بود

که

تا هر دختری از کنارشان رد میشد

و

سرش به تن اش می ارزید

رضا سلقمه ای به پهلوی علی بزند و با ابرو به دخترک اشاره کند

و با لحنی ذوق زده بپرسد

شبیه ش نیست؟


حتی هربار پس گردنی و پس کله ای خوردن از علی هم عبرتش نمیشد

به غلط کردن افتاده بود از تعریف خوابش

حس میکرد رضا شوخی شوخی دچار دید زدن دخترها شده به خاطر او...



شاید ادامه داشته باشد...

  • منور الفکر

نظرات  (۵)

منووووووووری
داداش
اخوی
برادر
عااااااااااااااااالی بود رفیق
پاسخ:
سپاسگزارم
  • شبنم بیقرار
  • :)
    حس حال عاشقانه ت(میشه گفت عاشقانه؟) خوب بود.
    پاسخ:
    سپاسگزارم
    سلام و مهر
    بعد از مدتی نیدیدن نثر شما ک یقین دارم منبعث از حس و حال شماست . کرشمه ی نثر شما نذاشت تا خاطرم به سادگی از روی کلمات سر بخورن.
    زیبا بانو..
    و چ حس و نوشتاری...
    لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
    پاسخ:
    علیکم السلام
    لطف شماست و ممزوج با اغراق...
    سپاسگزارم
  • علی اولیایی
  • بسم الله...
    خیلی هم خوب
    پاسخ:
    سپاسگزارم
    سلام

    رضا با لودگی گفت
    مطمئنی کابوس بوده؟
    والا بیشتر به قصه شاه پریون میمونه پسرم..

    ؟؟؟

    یاعلی
    پاسخ:
    علیکم السلام

    متوجه سوال تان نشدم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">