مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

کم کم
دارم
کوله ام را جمع می کنم

آخر فصل رفتن
دارد می رسد
کم کم

شنیده ام
که تا آماده رفتن نشوی
نمی رسی

و
شنیده ام
تو فقط کافیست
که
آماده رفتن شوی
تا
خودش پی ات را بگیرد

تا تو را ببرد با خویش

و
من هربار
یاد آن جانباز جامانده می افتم
که
آنقدر در رخت خواب بی آرامَش
خون بالا آورد
که
مرتضایش شبانه
گروهان را به سمت خستگی اش
فرمان حرکت داد

که
او فقط کوله اش را بسته بود
پیش از گسترش بستر آرامَش

و
یاد هق هق های بی کسِ نفس بریده ای
که
زیر سیل عمود از آسمان شب
حوالی قطعه گمنامان میزد

یاد
مرتضی که شب رسید از راه
و
نشست کنار خنجه پنجی فیروزه لعاب
و
شانه زد گیسوی پریشانی یار در توقع اش نشسته را

که
چه آرام بود
زمزمه
شب مهتابی که حبیب را طلب دارد...

میدانی
حتی برای یک بار دیگر بودن
برای رجعت
باید
امروز یا که فردا
ببندی این کوله را...

باید بگذاری تاریکی برسد
چون انتهایی سرد
که
از بستر مرگ خیز میگیرد
که
دنیا را تسخیر می کند
جنود شقی اش

بگذاری
کوچ کنند
پرستو ها

خورشیدها

و حتی تمام سبزینه های سرشار از آب ناب و نان داغ

همه بروند
و
بعد شب برسد
به نیمه کشد

تو
بی صدا
آرام
برخیزی
کوله ات را برگیری

خرقه پشمین صوفیان خانقاه های دوردست را بر دوش افکنی

خودت را در غرقاب سکون مخوف شب
به دل دلهره ها افکنی
مرد شوی
سر سجاده کویر
زیر انجمن کهکشان شیری
به سمت آن قطبی تنها
روی گردانی
چشم در چشم
سهیل
محبوب را جستجو کنی...

محبوب یا حبیب؟
من لا حبیب...

این شبان سرگردان پشمینه پوش
که
سازی ندارد
و
نوای نایش بی هر نی ای به سراب می ماند

امان از بی کسی جنگاوران

شب به سحر
صحرا را گز میکند

عبایش را به خود م یپیچد
پای برهنه میکند
میگذارد کوزه آب
در خود بشکند

میگذارد
چینی نازک آرای تن ش
ترک پشت ترک
هوای مسموم دنیا را در خود
جام جام انگور حرارت دیده کند

تا صبح به شب
بنوشدش
و
توان زییدنی به نام زندگی بیابد

دلتنگی یک مرد مانده از کاروان
همین است
که
هر پژواک زنگوله ی کاروانی
حتی از دوردست
پاهای پر تاولش را
به نیش خارها میکشد

دلش را به خیال دیدار یک حبیب
تاروپود می گسلد

امان از مرد وقتی
همگان بروند
و
او بماند

لعنت به هرچه بیابان
که
از روز نخست
حبیبان را
به یغما برد

و
نفرین
به هرچه روز
که خماری بی خبری زایید

و
مرد مانده از یک کاروان
پی رد پایی خفیف از اشتران
امشب هم
مرز شام تا تمام کام های سحر را
با همان پینه های غربت زده دستان لرزانش
شخم می زند

مارهای زنگی
او را می گزند
تا از گزند های آفتاب زدگان به امانت بماند

و
عطش جان از تنش برون میکند
تا
مستی آفتاب زدگان را بزداید

و
بادهای خشم زده نیمه شب های ژرف
جامه هایش می درند
تا
...

و مرد
هنوز بی مهابا
صحرا را شخم میزند

گیسوی یار میان همین تپه ماهورها به بردگی رفت

و
امشب اخرین فرصتی است
که
مجال یک وصل مهیاست
حتی اگر کامش عطش ناک باقی بماند

امشب که بگذرد
سپیده که صلا زند
مرد آخرین بار است که کوله اش را برمیگیرد

و
دیگر انگور را نمیفشارد
و
شرحات گلو را به ستیغ تیغ های براق و بُران
مژده حلاوت خواهد داد

لختی دیگر
افق سر میرسد
و
تمام حسرت ها باقی میمانند

صدای زنگوله کاروان می رسد
حبیب من لا...

خون چکان چنگ برمیگیرد از خراش های عمیق رخسار بیابان
کمر راست میکند
روی به سمت یک انعکاس

قدم ها به روی مخالف
حالا صدای پای اشتران را هم می شنود
وضوح این رویا
رنگ سراب را می پراند

حقیقت این است
لخت وصال حبیب است
و
یار انگار که باید جا بماند این بار
و
تو گویی
نوبت یار است که بماند این بار

حالا دیگر حتی سایه حبیب در این ضدنور خرما پزان صحرا
واضح است
شاید فقط چند بال زدن دیگر

انعکاسی میرسد از پشت
لحظه ای گیجی می زاید
لبخند شتک زده روی خاکی ها و عطش ها و خونابه ها

خوشی جنین مرده ای است مانده لای دستان خونین قابله

به راه آمده نگاهی می اندازد
پریوشی زخمی
با حریری پر وصله
نگاهی آب دار روانه اش کرده
که
فقط یک تلاقی غریزه میکند
تا
اسیر تمام سیاه چاله ها باقی بماند

یار هم آمده...

عجب وانفسایی است
این دم واپس
که
حبیب از سراب برون شده است
و
یار از غبار

و باز هم
بهشت و باز هم خوشه ای انگور...

خرقه پشمین صوفیان خانقاه های دوردست
را
به تنش می پیچاند

نه
این بار دگر
نه

می خواستم تورا
حتی تا همین لختی پیش
می خواستم تا لعل لبی کام گیرم
تا
خاطره ای از سیب های سرخ
داشته باشم
اما
حالا دیگر نه

حالا که حبیب امده از راه
که
پی مانده ای سرزده در راه

 تمام زی ی حرام من
امشب زایید
و
جنین مرده ای زایید

تا من حتی
غم یک
حرام زاده از پشت خویش نبرم تا حبیب من لا حبیب له...

دستک های عبا را
در مشت می فشارد

جان این گریز
را
همانی تحفه میکند
که
گمشده کنعانی
را
از درها برون رَست

مرتضی
ساربان کاروان مردان است

چه شهدی دارد
لبخند شیرین اش...

بوی تربت می آید
بوی کمی علقمه
بوی یک ایوان بلند
که
باید بنشینی کنج راستش
تکیه کنی به ستون طلایش
زانو بگیری یتیم نوازش
و
زل بزنی به عطر خیبر شکنانش...

و چقدر سخت است
این از
صحرا به حله شدن
و
از حله به قبه شه رسیدن...

مرتضی
فرمانده خاک و خنده و خرما بود

بیا مرتضی
بیا یک لیوان چای بریز
تا من هزار باره عاشقت شوم

چای راه مانده تا حرم هم مرا
مسیح رجعت کرده است...

بیا مرتضی...

+
دریافت
+
دریافت


  • منور الفکر

نظرات  (۶)

  • عین صـاد
  • چقدر به دل نشست... اشک لازم این جملات...

    کاش من هم کوله ام را ببندم

    ...
  • ❤منتـــظر المـهـدی❤
  • موفق باشید

    یاعلی مدد.
  • به قلم: باران
  • چه تخیل پیشرفته ای
    آفرین!
    موفق باشید!
    پاسخ:
    خوش آمدید...

    لطف دارید
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • اگه بدونی چجوری با چه حال و هوای پستت و خوندم...
    با یاری امام
    با صدای حبیب
    با هوهوی باد....

    دکلمه شد...
    پاسخ:
    غمین بود این دکلمه...
    خیلی تخیل قوی ای داشت...این دو خط برای من ترکیب های عجیب و قشنگی بود.
    یه ترکیب ناب. آفرین!

    گیسوی یار میان همین تپه ماهورها به بردگی رفت.
    .
    .
    .
    خوشی جنین مرده ای است مانده لای دستان خونین قابله...
    پاسخ:
    سپاسگزارم...
  • دانشجوی کلاس اول دبستان

  • من به یاری امام

    مجتبی کربلا ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">