مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

سرش پایین بود

حسابی توی خودش و درگیر آن یک جمله ای که شنیده بود

 

همینطور راست دیوار یکدست بی مغازه را گرفته بود

و

با چانه ای بی خبر چسبیده به سینه اش

و

چشمی خیره به نوک کتانی های سیاهش

میرفت

بلکه

به یک جایی برسد که حس بی حوصله اش اجازه بدهد کمی بنشیند

 

جواب آن جمله

آن لام تا کام حرفی نزدن و زل مانده به او نبود یقینا

اما خب

چه بود پس؟

 

+

سرش رو انداخته بود پایین

و

زیرلب البته نه خیلی هم آرام

غرغر میکرد

گاهی البته ناسزا هم خب در میرفت از زبانش

 

اصلا چه عیبی داشت

نه کسی همراهش بود که بخواهد چشم غره نثارش کند

نه

کسی میشنید در این پرنده ای که پر نمیزد

تا بخواهد نچ نچ کند و به حال تربیت نشده و عقل نداشته ی احتمالی اش سر بتکاند به نشان مثلا تاسف

شاید هم ترحم..ها؟

 

یک لحظه به حال خودش خنده اش گرفت

مشت دست راستِ بندِ بند کوله افتاده روی شانه چپش را زد به گوشه سرش

کمی بالاتر از گوشِ زیر مقنعه ی مشکی اش

و

گفت

خب خُلی دیگه

وسط دعوا نرخ تعیین میکنی؟

الان باید به فکر حرف مردم باشی آخه؟

 

راست دیوار بی مغازه پیاده رو را گرفته بود

و

با قدمهای عصبی و نه بلند اما حرصی و محکم

چشمانش را خیرانده بود به سنگ فرش ها

انگار

چشمان خودش را توی این خیابان کثیف کف زمین کوبیده بودند

و

او حالا با فشار عمدی هر قدمش روی آنها میخواست عقده دست مشت شده راست مانده در جیب مانتو اش را

خالی کند

که

نشده بود جلوی آن همه چشم مبهوت چنگ بیاندازد و حدقه اش را خالی کند!

 

باز یاد آن جمله کذایی افتاد که وقتی از دهانش درآمده بود

حتی خودش هم انگار پشیمان شده بود که

سریع دستش را گرفت جلوی دهان بی موقع بازشده اش

اما

دیر بود

 

همه شنیده بودن

همه و همه مات شده بودن

و

همین هم باعث شد

سریع رو برگرداند و بخواهد که برود از آنجا

 

فرار کند

وقتی یاد آن نگاه ناباور می افتاد

که

خیره اش مانده بود

و

خب چطور میشد خودش را شماتت نکند

 

او هرگز حق نداشت

تحت هیچ شرایطی آن جمله را به زبان بیاورد

 

آن شب که قسمش داده بود تا جریان را به اوهم بگوید

قولش را داده بود

و

خب او هم اعتماد کرده بود به قولش و گفته بود

 

حالا او اینجا وسط این همه چشمهای فضول

درست در بدترین زمان ممکن

از دهانش دررفته بود

 

کاش میشد با چشم هم فریاد زد غلط کردم

اما

وقتی هردو بی حرف و شک زده

از هم دور شدن

از دوجهت مخالف

سر به زیر

و

یکی در دلخور

یکی در خشم

 

فهمیده بود

او را آنقدر رنجانده که نگاهش را حتی اگر چشمانش قدر سرندپیتی هم بود

ندیده باشد

 

آخه دختره احمق

نباید یه کم

این وامونده توی دهنتو کنترل کنی؟

 

چه جوری حالا میخوای از دلش دربیاری

اصلا

چه جوری اعتمادشو...

خدا! اصلا سرچی داشتیم بحث میکردیم؟

 

هرچه فکر کرد

یادش نیامد...

 

+

چرا گذاشتم به این جا بکشه

دستشو از جیب تنگ جین اش کشید بیرون و بعد هم کل صورتش را با کف دستش چلاند!

و

بعد هم قلابش کرد پشت گردنش...

 

نزدیک غروب است و نه تنها این پیاده روی بی مغازه و حتما جذابیت

که

این خیابان کلا خالی از هر رهگذری است

میشود تمام این مسیر را چشم بسته هم رفت

 

صدای غرش آسمان نگاهش را میکشاند به بالا

منتظر بریدن بند دل آسمان

 

+

کلافه و عصبانی از زبان سرخش

دست میشکد کنار گونه تا آن چندتار فراری از مقنعه را بچاپند سرجایشان...

صدای غرش آسمان

سرش را میکشاند به بالا

منتظر بریدن بند دل آسمان...

 

حالا گامهایش هم کندتر شده اند

عجله ای نیست برای تمام کردن این راه

وقتی

دلی را پشت سر شکسته گذاشته

و

مغزش هم فعلا برای کشف هر راه حلی قفل مانده

 

یک لحظه است وقتی

حس میکند تعادلی ندارد

 

خورده به یک مانع متحرک

و

از پشت سکندری زده

 

دستی بازویش را سریع میگیرد

چشمش همزمان با آن تقلای برای تعادل

گیر کرده در

نگاه آشنایی که همین یکساعت پیش بدجور شکسته بود

 

می ایستد

وقتی میبیند کسی بی اعتنا از کنارش نمیگذرد

وقتی میبیند

ایستاده و این یعنی الان یک کشیده که ناجور حس میکند حق اش هم هست را خواهد خورد

این فکر چشمانش را بسته

تا

وقتی حقش کف صورتش گذاشته میشود

نبیند چقدر مردش را ناراحت کرده...

 

و پسرک

مانده در تلاش برای یافتن واژه هایی که بشود بپرسد چرا؟

 

وقتی متوجه چشمان بسته دخترک میشود

متعجب صدایش میزند

نگاهش که پیدا میشود

یک لحظه است فقط

تمام آن رفت و برگشت غریب یکباره

به

دوسال پیش

و

همین نگاه رمیده عین مظلومیت که کشاندش شبی تا خانه ای در جایی از همین شهر با یک دسته گل در دست کمی مضطربش

 

یک لحظه فهمید چقدر دلتنگ این نگاه آشنا بوده

و خبر نداشته است

 

آن خاطره

حالا یک منحنی ساده اما عمیق است که نشسته روی لب هایش

و چند چین که افتاده کنار چشمهایش

 

دستش را بالا میبرد

پشت سر دخترک و به جلو هدایتش میکند

 

فاصله که حل میشود

صدای او به گوشش میرسد:

باور کن، قدر کل عمرم الان پشیمونم

و...

 

با همان تبسم که حالا دخترک نمیبیندش

می پرسد:

و...

 

باز میشنود که:

ببخش فقط...میشه؟

 

یک لحظه حس میکند

نباید میگفت..مخصوصا جلوی بچه ها..می آید بگوید نه و از خودش جدایش کند

اما

لبخند چند ثانیه رفته و گره ابروی چند لحظه آمده اش

هردو میشوند

یک کشش شک زده ر. به بالا وقتی

حس یک جوانه مینشیند روی بازوی حلقه شده اش دور دخترک...

 

سرش را می آورد پایین

نگاهش می افتد به نگاه تر و مظلومی که دست گل آن شب را شاخه شاخه خشک کرده بود تا باقی بماند

 

در یک شبیخون غافلگیرانه

که

صبوری همیشگی اش زده به ناراحتی نو زادش

 

سرش را بالا و پایین میکند

که آری...

 

این فشار موکد دستش پشت کمر دخترک

این صورت معصوم حالا قایم شده در سینه اش

این طرح لبخند عمیق که مهر میشود روی پیراهنش و میگذرد از یک لای پارچه ای تاروپودها

مطمئنش میکند

که می ارزد...

 

که فردا وقتی

بازهم مثل تمام روزهای این دوسال به استثنای دو روز پیش

شانه به شانه هم وارد می شوند به محوطه دانشگاه

یعنی کسی حق ندارد آنچه شنیده را به رو بیاورد

یعنی حرمت این بودن

این داشتن همدیگر

خیلی بیشتر از غمازی یک راز است

یا شکستن یک قول...

 

و همه خوب میشناسند جنس این حرمت را

که

حریمش را با لبخندهای رضایت و شوخی و خنده های همیشگی حفظ میکنند

 

گاهی خودمانیم که می فهمانیم نه خانی آمده و نه خانی رفته...

 

قبل از جداشدن مسیرهای راهرو ها

یک لحظه صدایش میزند

دخترک مشتاق رو می گرداند و جانمش البته زودتر از خودش میرسد

 

با همان تبسم سرخوشی که آن شب وقتی قبلتُ را در اتاق شنیده بود به لبش نشسته بود

نگاهش میکند

و

با همان لحن شوخ طبع اکثر اوقاتی اش

میگوید:

بانو! دیروز آخرین باری بود که راهت از من جدا شد

و پشت بهم کردی و تک و تنها رفتیآ...

 

گفتم که باز مزاحم همیشگی سر کوی دانشگاه رو نپیچونی

وگرنه...

 

و دخترک با سرخوشی اما آهسته میخندد

و جوابش را با یک دست که بر چشم راستش میگذارد میدهد

که

راستش من میخواستم اینو بگم...

مزاحم که نمیشناسم ولی ما از دوسال پیش یه غلامی داریم خیلی آقاست

بعد کلاس منتظرشم مثل همیشه...

 

فقط بهش بگو اگه نهار قرمه سبزی سرآشپزو میخواد

بانو رو معطل نکنه

تا براش خانومی کنه...

 

حالا نوبت دست پسرک است که بنشیند روی چشم راست

و

بعد هم به اشاره از شقیقه به کناری پرتاب شود...

 

هم زمان که راهش را میگیرد به سمت محل کار

یک چیزی یکهو مثل همان رعدوبرق غروبِ دیروز در سینه اش می درخشد

سرش را به آسمان میچرخاند

باخودش لب میزند

اما صدایش می پیچد در آنجا که باید حتما

 

همین لبخند از سرِ داشتن او

همین لبخند از سرِ داشتن من

همین آرامِ از سر خوبیِ حالِ بودنمان

میشود ذکر شمار شکر ما باشد خداجان...؟

 

  • منور الفکر

نظرات  (۹)

  • علی رسولان

  • تحت هیچ شرایطی اون جمله را به زبان بیاورد
    به نظرم ، اون دیگه اینجا زیاد خوب نیست!

    بعضی متن ها رو آدم دوس داره مخاطبا زود کامنت بذارن من خودمم اینجوری ام از زمانش که می گذره دیگه حال نمیده کامنت خودن ،
    اینم فک کنم از اون مدلی ها بود
    به هر حال گیر و دار دو نفره ای بود به نظر ، اما یه نفر هستش که درگیر به عمل
    پاسخ:
    "اما یه نفر هستش که درگیر به عمل"
    یعنی چی؟
    ---
    حضور بزرگان هم غنیمتی است که هروقت نصیب شود، خالی از لطف نیست
  • محدثه انصاری
  • خیلی جالب بود . چه تصویر سازی خوبی
    پاسخ:
    سپاسگزارم...
    سلام
    :)
    چه خوب نوشتین... :)

    التماس دعا
    یاعلی
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سپاسگزارم
  • بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
  • بالا غیرتاً یعنی از غیرتم مایه گذاشتن؟
    ناراحت شدین؟
    قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم!
    :|

    جالب بود مینیمالتون:)
    رمضان به کامتان باد
    پاسخ:
    ناراحت؟!
    چرا؟-اصلا...

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چ تصویر سازی دوست داشتنی ... ولی ی جاهاییش و انگار ک متوجه نباشم چی شد ی لحظه گیج زدم. خداقوت. ممنون از محبتت بابت دادن رمز
    پاسخ:
    سپاس ازحضور شما
  • صِفر کیلومتر
  • جالب بود
  • بــُگــذار گـمنــامـ بمـــانـَـم
  • این قصه ست؟
    خاطره ی شما و نامزدتونه؟
    شعره؟

    این چیه؟
    ببخشیدآ

    ولی بالاغیرتاً حتی اگر خیلی سوالم حالتون رو بهم میزنه هم جوابش بدین!!!

    پاسخ:
    این احتمالا یک مینی مال است
    یک داستانک...

    چرا از غیرتتان مایه میگذارید! قبلا سوالی داشتین بنده غفلت کردم؟
  • ...:: بخاری ::...
  • یک زمانی
    دوست داشتم بیشت درباره شکر فکر کنم. رسیده بودم به اینکه ماهیت انسان،؛ شکر است. فقط شکر است که می تواند همه ی «انسان» را شکوفا کند.


    ممنون.دوی شب فقط یک رمز و یک پست رمز دار و یک پست رمز دار شکرانه می توانست بچسبد.....
    یاعلی
    پاسخ:
    جای تامل داشت...سپاس
    شکر خیلی شکل های متفاوتی دارد
    مثل همین لبخند...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">