مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

چرا نمیخوابی؟
چشمات خون افتاده...

دارم میمیرم برای خواب ها غزل
ولی نمیبره...
نفسم بالا نمیاد اصلا

یعنی چی علی؟
قلبت درد میکنه؟
بذار برات بالشت بیارم
خب اینطوری سختت میشه بدون هیچی زیر سرت

بالشت را نزدیک سرش آورد
علی کمی سرش را فاصله داد
خودش را بالا کشید
همانطور که سرش را جابه جا میکرد پرسید
کجا داری میری؟

الان میام
اینبار با لیوانی در حال هم زدن وارد اتاق شد
صدای قاشق چای خوری پلک هایش را بازکرد
دست دراز شده غزل را دید که به سمت لبش می آمد
پاشو اینو بخور علی

این چیه دختر؟
من خوبم
خوابت پرید که خب

پاشو علی اینقد حرف نزن
بخور ببینم بهتر میشی یا باید بریم دکتر

درحالی که سرجایش مینشست و به تاج تخت تکیه میداد
لیوان را از دستش گرفت
و سرش را لبخندی از سر تماشای ماجرایی همیشگی به دو طرف تکان داد

دکتر بریم چیکار آخه؟
شما که تا من میگم آخ، ده جور نسخه برام تجویز میکنی
الانم طوریم نیست
لطف میکنی پنجره رو باز کنی
یه کم هوای تازه بیاد، خوب میشم

لیوان خالی شده عرق بیدمشک را روی پاتختی گذاشت
غزل پنجره را بازکرد
نسیم خنکی وزید

آخییش چه هوایی
قربون دستت خانوم
حالا بیا بگیر بخواب خودتم

نیم ساعتی نگذشته بود
که
از تکان های تخت باز چشمان تب دار خوابش باز شد
به شانه چپ رو به او خوابیده بود

نگاهش کرد
که
هنوز کلافه بود

هنوز خوب نشدی؟
خوابم برد...چقدر گذشته؟

علی که همچنان بیدار مانده بود
آرام گفت
خوبم.همونطوری م..توبخواب
برم روی زمین دراز بکشم، من پهلو به پهول میشم، تو هی میپری از خواب

علی
نکنه اتفاقی افتاده تو به من نمیگی؟هان؟
چرا یهو اینطوری شدی؟
قبلا هم سابقه داشته قلبت درد بگیره مگه؟

نه عزیزم
چه اتفاقی؟
حتما سنگینی شامه...

نریم دکتر؟
قلب شوخی نیست
داری میگی نفست بالا نمیاد علی

نه بهترم
تا صبح خوب میشم
نگران نباش

و به سمت روشویی اتاق رفت
دقایقی بعد
تکیه داده به چهارچوب اتاق منظره نمازش زیر پنجره پذیرایی خانه را نگاه میکرد


بعد از نماز صبح
تازه توانسته بود بخوابد
همانطور سر سجاده خوابش برده بود
با صدای خفه شده ساعت که از اتاق خواب می آمد چشمانش باز شد
خسته بود
در 48 ساعت گذشته همین خواب یک ساعته کل استراحتش بود
توجهش به پتوی نازکی که روی عبای تنش انداخته شده بود جلب شد
در جایش که نشست
غزل را خوابیده پشت سرش روی سجاده با چادر نمازش دید
پتو را برداشت
روی چادر تنش کشید...

به آرامی حاضر شد
چای دم کرد و لیوانی کمرنگ با قاشقی عسل شیرین شده، سرکشید
نوک پنجه راه میرفت تا خواب سبک غزل بیش از این آشفته نشود
به قدر کافی دیشب بدخوابش کرده بود

داخل کیفش را وارسی سرسری کرد
به طرف درب خانه قدم برداشت
اما انگار یاد چیزی افتاده باشد
برگشت
آرام برگی از سررسید کنار تلفن جدا کرد
با خودکار جیبی نقره ای رنگ "هدیه غزل یهویی" اش نوشت

سلام عزیزم
صبحت بخیر
من حالم خوبه..نگران نباش
بابت دیشب حلال کن، اذیت شدی
بذارش پای نازکردن های یهویی همسرجانت :)

ممنونم هستی و میذاری آروم باشم با بودنت
اینطوری راحت تر میتونم برای آرامش بقیه نشونه بگیرم
دوستت دارم
علی ت

کاغذ را کنار مهر و تسبیح غزل گذاشت
کیف و یک زانو را زمین گذاشت
دست هم جهت را از آرنج خم کرد
صورتش را پایین برد
به صورت غرق خواب و آرام غزل بوسه ای زد
و
از خانه بیرون زد...


باسرعت میدوید
قلبش نمیکشید
میسوخت
نفسش بریده بود
ساق پایش انگار شکسته بود
اما نمیوانست بایستد
باید میدوید
وگرنه...

سرش را که از پشت سر برگرداند
یکباره پایش سر خورد
آنهمه شتاب قابل کنترل نبود
افتاد...

فریادش با صدای انفجاری از نزدیک درهم آمیخت
ازخواب پرید
تنش خیس از عرق بود
حالت تهوعی از اضطراب و دردی که انگار تمام دویدن هایش در تن اش جاگذاشته بودند

هنوز نفس نفس زدنش آرام نشده بود
که
توجهش به کاغذ روی سجاده جلب شد

با دستی که هنوز لرزش کابوسش را داشت
بلندش کرد و خواند
ضربانش آرام تر شد
اما
باز صدای شلیک های مستمر گوشش را تیز کرد
فکر کرده بود صدای انفجار جزیی از خوابش بوده
حالا کمی شک شده، به سمت پنجره باز پذیرایی رفت

چیزی دیده نمیشد
جز
جماعتی که میدویدند به سمت ابتدای خیابان...

خواست به علی زنگ بزند
هم بپرسد خبری شده
و
حال خودش را بداند...

همانطور که به سمت اپن آشپزخانه میرفت
طبق عادت
تلویزیون را روشن کرد

جمله حمله تروریستی را که شنید نگاهش به صفحه ریز شد
اسم مجلس زانوانش را سست کرد
درد استخوان هایش در کابوس به جانش ریخت
همان جا روی مبل وارفت
زن مخبر، داشت مصاحبه میکرد با یک درجه دار سپاه
و
او داشت میگفت که یکی از اعضای تیم حفاظت مجلس تا این جای درگیری به شهادت رسیده است

سرش را به سمت
تلفن چرخاند
انگار یک شهر فاصله داشت
رمق برخواستن نداشت
اما
صدای زنگش که قلبش را به نزدن واداشت
پاهایش را نیز به دویدن دچار کرد

به سمت تلفن هجوم برد
دستانش میلرزید
دکمه کال زیر انگشتانش سر میخورد
میترسید تماس قطع شود
با جان کندن وصل کرد
گلویش خشک تر از آنی بود که الو بگوید
صدایش هم همراه ضربان قلبش رفت
وقتی
هق هق خواهر علی را پشت خط شنید...

نگاهش روی کاغذ روی سجاده مانده خشک شد...
صدای ضجه های مادر علی مثل سوت ممتدی گوشش را پر کرد...




  • منور الفکر

نظرات  (۴)

  • مریــــ ـــــم
  • سلام
    چه خوب نوشته بودید
    چه غم انگیز
    بیچاره ها
    خدارحمتشون کنه
    پاسخ:
    علیکم السلام
    خوش آمدید...

    چرا بیچاره ها؟!
  • شبنم بیقرار
  • خواهر شوهر من اونجا بود. کارش اونجاست!
  • فرکانس انار
  • سلام

    خیلی خوب بود ... باز هم عالی پل زدید ...

    قسمت اول می ارزه هر چند اگر علی خودش را لوس می کرد ... اصلا مگر می شود این طور زمان ها آدم بگوید خوب است ... باید تا جا دارد ادامه دهد ... اصلا شایدم لازم باشد گاه و بی گاه آدم حالش خوب نباشد ... اگر نشد خودش را به ناخوبی بزند ...

    +
    برای قسمت دوم هم:
    از بعد از حادثه حیرانم ... متعجب نیستم ... ولی حیرانم ... حیران از اینکه جامعه مرا چه شده است ... احساس می کنم نهج البلاغه زنده را مرور می کنم ... امسال هنوز شروع به قران نکردم ... نهج البلاغه نمی گذارد ...

    دیروز کلا رفتم تو خلاء ، نه نماز مغرب دیشب و نه نماز صبح امروز تو حال خودم نبودم ... میگفتن سلام ... حتی نمی دانم جواب میدادم یا نه ... من دلگیرم ... از جامعه جوگیر خودم دلگیرم ... بدجور رفتم تو لک ... بدجور ...

    حادثه برام عجیب نبود اما باعث شد بدجور برم تو لک ... بدجور بدنم سرد می شود و موهایم سیخ ...

    +
    من با اجازه به جای علی و غزل ، با نام های دیگری، بالا را خواندم ...

    پاسخ:
    علیکم السلام

    +
    آزاد است
    وای
    قلبم ریخت....
    خیلی سخته
    خیلی..........‌‌‌‌‌‌
    پاسخ:
    سخت...