تو را اگر بنا باشد شاعری کنم
خان سالاری کنم سفره تورا با طبقی از اشاره و تشبیه و استعاره بر سَر
اگر اراده کنم سرانگشت برخیزانم
به لمس لختانه ای
و
پرده گیرم از رخ نهانی تو
و
بعد
تورا به گرداب لغات بغلطانم
میل دارم بدانم آن سیمای نو چه نقشی خواهد داشت
بگذار آبگینه بر رویت کشم
تا
آسان هم شود رؤیت دردانه ی مانده
و هم...
تو به اطمینان
جا خواهی شد
در
بوی تند تینرمانند لاک گلبهی شب رنگ ناخن هایی نه چندان بلند
در
انار خونرنگ فشرده شده گرفتار میان آغوش یک هوا هوس و لذت و خواستن البته
یا شاید هم
شاتوت سیرنگ شده ملس ملوسی که ناخواه قلوه سان، جگر را هدف میرود
و تو می مانی
و
پیکان نگاهی که از میان هزاران لاشه انسانی
می کاود
دیبایِ رقصانِ سَرافکنِ صدف رنگِ غزال نقش را
تو جمع میشوی
در
چند واژه باقیه کوچک اما کهنه
در
حجاری سنت نشان گردنبند مچ آویزت
در
سیب های ترش روحوضی بازِ لابلای گیسوان مشکین
و
میله های سربی زغال سان ی
که
هر مُهر بر پیشانی سرامیک هایش
حتی
جرقه شعله ایست در بستر بی حواس یک سینه نا هوای سرخوش
هرچند این خود تویی، مطلق!
اما
این دیگر یک شعر نیست!
من خواستم بسرایمت
خواستم و به پای این خواستن تمام کردم قریحه را
اما
این شعر نشد
چون
تو شعر نیستی!
تو هرگز شعر نبوده ای!
این شد یک هزل واره هجو رویِ پُر تحرک!
اما
پشت قامت دل فریب تو
من
موسیقای یک نت عزیزِ دلربا را میشنوم
یک گام آرام
اما
بی نوا
هر سجده این اُرسی های تخت
شیهه صاعقه نمیزند به سینه غافل یک نگاه
اما
نور می زاید
خورشید میشود حتی بر ظلمات قیرگون جاده های جِرم گرفته!
و من
از تمام یک قامت
آن هم به غایت پشت سر تو!
یک
شب میبینم...
یک شب بلند...
یلدا شاید...
اما نه بلند تر...
مسکون تر...
مفهوم تر...
و مبهوت که معصوم تر...
یک شب قدر!
این سیه فام نور زای پُر شمیم سکینه
این
یک خلقت است
دقیقا رأس لحظه طمأنینه خدا...
یک شب قدر
که
ذاتش امحای هرچه من است
هرچه توست!
و
من
اگر بخواهم شاعری کنم
قدری را باید
که
فلسفه بودش
طغیان است در هرچه رود بی بستر
بوران است در هرچه آستان بی برف
هیمَن است به جانِ هرچه ساز وبرگ آویخته و مانده، پیدا و نهان
به وجود
حتی یک مرد جنگی!
یک فوران در هرچه قله های ملتهب حتی آرام اما بسی شگرف که هشیار!
و
بعد
به هنرمندی یک آفرینش
میان تمام لحظه های باقی
یک
خواستن بی تجانس از شهوت
یک درخواست ناخواسته حتی
مطمئن
متین
و
حتی ملتهب پُر مضطرب!
برای
تضریب یک تصویر
یک مکرر سازی برای همه جا، همه روز، همه شب، همه جان...
این شب قدر
خالی از خودِ انباشت از خضوع ناخواسته ی مقدر اما
این از سَر نوشتِ یک سرنوشت
در تضریب تمام مخرج های خارج از محدوده هوس
اما
مغروق در تمام ریشه های مشتق ساز از خواستن
این آسمان سیه فام
دقیقا پشت سر تو
یک شعر است
غزل اما...
یک قصیده پُر از قَصدِ دل های هشیار...
یک غزال خرامان در باغچه غزل شخصی یک شاعر...
+
شنیده ای که
هر که را در تمام عمر
تنها یک شب قدر است؟!
شاعران را حتی...
و تعبیرهای نو و بکر رو بیشتر تر