عَطاسانم
همه
مست بودند
سوسوی آن چراغ ها
که باید
جار میزدند
امنیت داشته هایم را
کور و خاموش بود
به یکباره
تیری ثاقب
زمزم جاری
سکوت
را چونان
درید
که
پشتم را لرزاند
در امن خیالاتم
دست در دست ش
پای برهنه
مرغزار را
کشان کشان
سرکرده بودم
سرخوش
از باده ی بودنش
و
برایم بودنش
هنوز
هم
گاهی که باید
به این همه درد بها بدهم
باید بگذارم
زانوانم تا شود
و
کمرم
ضجه دولا شدنش را
بخراشاند
گره می شوم درون م
و
هزاران نفرین سیاه
که
بدمستی
این همه اطمینان ت
از کجا بود
که حال
باید چنین
هراسان ولرزان
و
بیدرقصان
بربلندای باروهای آن
قلعه سخت
بایستی و
گُله گُله آتش های خصم
و
خون شان بنگری
که
فردایی نه در دور
پیشکش جگر مبتلایت خواهند ساخت
دراین
قلعه سخت
آن روز
که سنگ به سنگ
برایش سوختم و مذاب
هیچ رخنه وگریزی را
نخواستم
که بنا بود
این دژ خلوت من باشد و اویش
اما
کنون
او
شبانه
رفتن را
خواسته است
و
گویی
بال آزادی گشوده است
که از در و پنجره اش...
او رفته است
و
دیوار را بر سر
که نه
سقف را برسرِ بودن م
خراب کرده است
من
این
آخرین
لحظه های
بی کسی را
پشت باروهای زخمی ام
آرام
نشسته ام
سیاهی چادرها
و
کومه آتش ها
و
رقص فاتحانه یشان را
ذره ذره می چشم
دیگر
چه نیاز
به زهر
و
سم
و
فردا
تاوان این
ماندن
را خواهم پرداخت
آن دم که
محمدخان وار
برمن وارد آیند و
یکایک
مانده های خیالت را
برفراز برج برند
و
بر زمین افکنند
آن گاه که
از چشمان ناباورم
تپه ها سازند
و
خولی وار
جگرم برسیخ جفایت
کِشند
امشب هم
محاصره ادامه دارد
و
من
ناتوان
حتی شاید نه
ولی
بی خاطری که
برایش جان دهم
یا
نفسی که
در تمنای کمی موازات
پریشانش شوم
من و واژه های گنگ و مرموزم
بیشتر از فردایی
نخواهیم بود
شاید
اگر
تورا پیشاپیش
راهزنان هستی ام بینم
پیش از هر دست اندازی
خود
خودم را
پَر دهم از باروی خلوتمان در آستان قدمهایت
و
بگذارم
آسوده تر شوی
که دیگر
هیچ گوشی
راز تو را نمی داند
وهیچ
دل آشوبی
از خیانت ت خبر نگیرد
تو بمانی و آنچه
بخاطرش
قلعه سخت
بودنِ برایت را ویران نمودی
تو بمانی و...
و
آخر
داستانک ماهم
تمام بگیرد
چون هستِ من
چون
بودن تو...
سلسله
من
فروپاشیده است...
و
کاش
میدانستی
دموکراسی
و
این همه
فریاد
جمهوری خواهی
که
سرمیدهی
در
سرزمین دل
مطرود است
و
همزاد اضمحلال
دل
آن مُلکی است
که
دو مَلَک ش توامان
جای نگیرد
و
آن
وادی ایست
که
طاغوتش
خوش تر
آید و عادل تر...
بدترین مردم کسی است که عیوب مردم را دنبال کند٬ در حالی که نابینای عیوب خود است.