مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

دستار را از سر برداشت

با دستمال کرمی اش پیشانی و پشت گردنش را خشک کرد


گرما نفسگیر بود

دلش حوض پنجی شکل حیاط عزیز را میخواست

که سرش را فرو ببرد

آن زیر چشمهایش را بازکند

ماهی قرمزها را سلام دهد و نفس بریده بیرون کشد...


انتهای جاده

هرم خورشید روی قیرسیاه آسفالت میرقصید


نگاهی به ساعت فلزی دور مچش سفت شده انداخت

تازه انگار فشارش را حس میکرد

یک ساعتی از صلاة ظهر گذشته بود

چفت ساعت را باز کرد

یکباره مچش خنک شد...رد ردیف های پیچ شده بندش روی مچ افتاده بود.

در جیب شلوارش جایش داد


در دوسوی جاده خبری از هیچ رهگذری نبود.

پهلو های جاده تا چشم کار میکرد بیابانی بود زرد و قهوه ای...


ناچار باز به حرکت درامد...

اگر میماند بعید نبود حتی خوراک کرکس هایی که تا به حال یک بار هم از نزدیک ندیده بودشان شود...

لبهای خشکش به سختی و ارامی کش امدند از تصور توهمات وسترنی اش...

با خودش فکرکرد این جور وقتها چه بلایی سر ادم می آید؟

سراب میبیند

هی از این سو به آن سو میدود

و آبی که خیال بوده محو میشود

اخر سر از شدت خستگی و تشنگی یک جا می افتد

و آفتاب کل هیکلش را تیغ میزند

و شب سرد کویری که میرسد 

خزنده ها هم می آیند سربختش و خلاصه هرچقدرش هم بماند فردا ظهرش خوراک لاشخورها میشود


باز به سراب فکر کرد

و اینکه همه چیز از آن شروع میشود

پس اگر شش دنگ حواسش را جمع کند و به آنچه ممکن است چشمانش را وسوسه کند بی محل بماند

یحتمل این فرایند هلاکت زا رخ نخواهد داد


و ناخواسته به این فکر کرد

که چطور میتواند مانع وسوسه شدن نگاهش و نهیب طلب عطش اش شود؟

این کشش از سر نیاز را چگونه باید مهار کند؟

سراب برای ابن سبیل یعنی حیات امید...

چگونه امیدش را قانع کند که با دروغ نمیشود ارضا شد؟


اینبار لب هایش بیشتر کش آمدند

ترک لب پایینش باز شد و تری خون را حس کرد


چرا وسط چنین گرفتاری ای اینهمه فیلسوف شده بود؟!

دیشب که داشت جان میکند دوخط کتاب را برای مباحثه امروز سحرش بخواند، ذهن معیوب اش کجا سیر میکرد؟


بعد فکرکرد

همه آنها که لحظات قبل از مرگ را تجربه میکنند

با خودشان تکلم دارند

یعنی چنددقیقه دیگر قرار است ملک الموت را ببیند

و ذهنش باز شروع کرد


یعنی عزرائیلش چه شکلی خواهد بود؟

اگر قرار باشد شبیه تعلقاتش باشد، یعنی غزل میخواهد جانش را بگیرد؟

جنس لبخندش این بار فرق میکرد هرچند دلمه خون روی لبش بلند شد...


حس خوبی باید باشد که جانت بیاید جانت را بگیرد

یعنی غزل میخواهد خودش، خودش را بگیرد؟

خب این یعنی غزل انگاری که خودش را بغل کند...


و فکر کرد

مرگ ترسناک نیست وقتی همه اش این باشد که غزل جلوی چشمش خودش را بغل کند

اما

اعتراف کرد که شیرین میشد اگر غزل به جای خودش، اویش را بغل میکرد...

آن وقت میشد شهادت.حتمی؟!


دندان هایش هم این بار پیدا شدند.

در این خرماپزان ابن سبیلی وسط جاده ای درست وسط کویر، این حس گرمای غلیان کرده هم نوبر است


سرش را تکانی داد

شاید

فکر مرگ و لاشخورها و سراب از سرش برود

اما

سراب...

آبی است در بیابان برای جانی هلاک


این خوشایندی که مرگ را از نظرش دور کرد

و

کرکس ها را فراری داد

این خیال خوشایند که تشنگی را هم از یادش برد


غزل سراب است؟

یعنی این قدم ها که انگار جان گرفتند تا ته این جاده را زودتر دربیاورند

یعنی این سرعت و قدرت

این همان دویدن این سو و آن سو است؟


همان تقلا و وسوسه چشمانی که تهش هلاکت بود؟


غزل...

جانش سراب است؟

یعنی همین جانش هم توهم است؟

خیال باطلی که باید از او اعراض کرد؟


چشمانش را بست

تا نبیند غزل وسط این جاده خالی دست در دست هرم خورشید چطور پیچ و تاب میخورد

و نسیمی که از پیرهن او نمیگذشت موهایش را بازی میدهد


جانش نیز باطل است

خیال حیاتش توهمی کذب است

فکرکرد پس اگر

بیابان دروغ است

و

غزل دروغ است

و

جانش نیز دروغ است


پس حقیقت چیست؟کیست؟وکجاست؟


سرش را بالا گرفت

خورشید تیغه شمشیرش را مایل بر زمین فرو کرده بود

انگار که با دستمال کرمی اش خون ابن سبیلان غافل را از آن می زدود


قدم های سنگین شده اش

و سینه اش که میسوخت از بی نفسی و تب

پلک هایش را روی هم فشرد


بغض کرده بود

پس هنوز چندقطره ای آب در جانش مانده بود

میسوخت نگاهش

عصب دماغش تیر کشید تا شقیقه هایش


سرش را زیرگرفت

زمزمه اش ناخداگاه بود...


استغفرالله...باشد؟!


صدایی از پشت سر تکانش داد

مرد بلوچ، سر و صورتش را با دستار سفیدش پوشانده بود

موتورش را کنارش نگاه داشت


سلام برادر

شما باید حاج علی باشید.درست است؟

کدخدا دیشب بعد از نماز، گفت مهمان داریم

مینی بوس صبح رسید ده

اما هرچه منتظر شدیم غریبه ای ندیدیم

دلواپس شدیم نکند راه را گم کرده باشید

خلاصه راه افتادیم در جاده پی تان...


هنوز حتی جواب سلام مرد را هم نداده بود

بغض اش بزرگتر شده بود

گلویش متورم بود انگار


مرد نگاهش به لبان خون آلودش که افتاد

تبسمی کرد و در اغوشش کشید


زیرگوشش آرام سلامش را پاسخ داد


مرد از خورجین گلیمی قدیمی موتور، بطری ای دراورد

بفرما برادر...فقط آرام آرام بخور...

و بعد به سرعت روی موتور نشست

بشین تا ببرمت یه کم باید استراحت کنی

رنگ به رو نداری آقا


علی آرام پشت مرد نشست

بطری آب را در دستش نگاه داشت

مطمئن بود که طعم سراب اینطور نیست.

سلام بر حسین اش را مردبلوچ هم شنید...

تازه یادش آمد وقتی اسم ارباب از لبانش گذشت...

جایی خوانده بود روح شهید را خداوند، خود قبض میکند

حالا میفهمید

این یعنی

جان شهید، خداست که اینچنین میشود

وگرنه که ملک الموتش می بایست شکل دیگری می داشت!


باید آنچه دقایقی پیش فهم کرده بود

را زودتر مینوشت

تا بعدا بدهد غزل بخواند

حتما او هم چنین تجربه ای داشته

وقتی جانش بود و علی...

  • منور الفکر

نظرات  (۳)

  • مردی بنام شقایق ...
  • سلام بر حسین...
  • شبنم بیقرار
  • چه قشنگ!

    باید بچه کویر باشی و گرماشو چشیده باشی که بدونی و برا جا افتاده باشه ساعت مچی توی گرما سنگینی میکنه!! :)
    پاسخ:
    لو رفتیم...
  • فرکانس انار
  • سلام ...

    خیلی خوب بود ...

    پل هایی که بین متن زدید عالی بود ...

    از طرفی یک ویژگی برجسته نوشته های شما این است که نمی شود تصور نکرد و خواند ... باید در موقعیت بود ... این از قدرت نوشته های شماست ...

    تیکه ی اول متن را بیشتر دوست داشتم ... خوب سراب را توصیف کردید ... خوب
    پاسخ:
    علیکم السلام

    سپاسگزارم...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">