مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

هوا پر بود از

وسوسه قدم زدن...


سمنوی حوصله اش آخر سر ریز شد...


روی هیزم ها آب ریخت

و

ساعتی در رنگ و طعم و ساز لباس هایش ماند

تا که مهیا شد...


اصلا تمام حس و حالش به این است

که

همانطور که قدم میزنی

چسبیده به دیواره خیابان

باران بگیرد

و

نسیم ها باد شوند

و

چادرت را بازی بدهند...


خیس شوی

و

کلافه

از مهار چموش گری های این نر و ماده به هم رسیده

که

اراده کرده اند از پرچین آبرویت بجهند و بروند در دشت نگاه های کنجکاو محو شوند...


اما

قَدَر مهتری هستی برای خودت...


و طبق برنامه

این تویی که لذت میبری...


دست دخترک ساده لوح چادرت را

از

پنجه پر هوس باد جدا میکنی

و

باز میروی...


هرچند بغض میکند

و

چانه به سینه میچسباند

و

شاید تا هفته ها بق کرده

با قاب عکس روی طاقچه یکی شود

اما

تو میدانی که

او را نه به جفت

که

به اهل باید سپرد...


میروی

آن قدر که

گونه هایت کرخت میشوند از سرما

و

بی گمان همچون صورت دخترکان کوزه به بغل آبادی های دوردست

سرخ هم شده ای...


حالا قدم هایت کوتاه تر و آرام تر و فکورتر ند...

کمی که میروی

به دنیا

به خیابان

به کنار دیوار پهلویی

بازمیگردی

چشمانت می افتد به سایه کمرنگ دوتا شده ات!


سر میچرخانی

کسی دوشادوشت قدم میزند

چون خودت

کوتاه

آرام

و

فکور...


اما

با نگاهی خیره به خیال غرق شده تو...


ابروانت طبق یک قانون نانوشته ازلی

پیکان در کمان میگذارند

و

زه را در هم میکشند


تیغه آبدیده زبانت در خمره زهر فرو میرود

و

برقش چشمانش را میزند

وقتی

کنار شاهرگ جسارتش می ایستد...


یک لحظه است

از ارامش به هراس افتادن و به تسلط رسیدنش...


لبخند میزند

و

تو حالا از مردمک هایت هم آتش زبانه میکشد

هرم این شعله های سوزان است

حتما

که صورتش را سرخ می سازند...


سرش را به زیر می اندازد

و

تو تازه در میابی که از رفتن ایستاده ای و او هم...


خم میشود

برگ نارنجی خشک اما سالمی را بر میدارد

به سمتت میگیرد


حیران و نافرمان به اوی سربه زیر مانده

و

به دست پیش آمده

و

به

برگ نارنجی تحفه درویش

نگاهت را میدوانی

چونان

مادیانی قبراق

اما نه

به مثال مفتشی در دو قدمی کشف قاتل...


دست پیش میبری

تا

مدرک جرم را بستانی و بلافاصله طناب دار را بیافکنی...


نوک برگک نارنجی که به انگشتانت میرسد

صاحب سایه کمرنگ

راهش را میگیرد و میرود...


یا از ضعف استنباط ت است که بر جای میخ شده ای

یا

اوست که سریع میرود...


هرچه هست

پلکی میزنی و او دیگر نیست...


راه را نیمه رها میکنی

و

حالا در راه بازگشتی با برگک خشک نارنجی...


قدمهایت کشیده میشوند

و

مغزت برنوی باروت و فتیله خورده ایست منتظر توسری های سمباده...


فردا عصر که میشود

بی دست دست کردن های پای دل

لباس ها را میپوشی

چه رنگ و چه جنس و چه موسیقایی دارند

نمیدانی...


چادر را سر میکنی

دخترک بق کرده است

اصلا نفهمیدی که دیشب تا به صبح گریه کرده است

و

حالا از آن کهرباهای خرقه سوز

خطی به جا مانده است


قدمهایت بلندند

و

سرسان

و

نمیگویم تا شرمگین ت نسازم

اما تو خود میدانی

که

مشتاق...


شاید بقدر تا سرکوچه رسیدن دیروزت

امروز

در نقطه تلاقی دیروز ایستاده ای


به پشت و جلو نگاه میکنی

اما

خبری نیست


یکباره به یاد می آوری

که دیروز

سرت به زیر بود

و

سایه ات دوشاخه شد


پس سر به زیر می اندازی

و

از آن زیر مردمک میچرخانی

اما بازهم

خبری نیست...


تکیه میدهی به دیوار ساکت پهلویی

حالا تو در نقطه ثقل خیابان ایستاده ای...

دورتادور ات

پر از برگ های نارنجی خشک اما سالم...

ولی

نه سایه ای

و

نه دستی

تا از مرغزار قیرهای سیاه خیابان بچیندشان

و

تحفه ات سازد...


بادِ خام پرشور هوس باز

آمده است

و

دخترک ساده لوحِ شب گیسو را برده است

و

تو

حتی ندانستی

چند دور خورده است چرخ و فلک عقربه ها

که

دیگر چادر به سر نداری...


خبری از سایه نیست

همچنان...


اما

مرکز ثقل یک دنیا پر از درویشانه های نارنجی شده ای

تو...


نارنجی

  • منور الفکر

نظرات  (۴)

سلام
پایانش رو از صحبت ها قبلی حدس می زدم ولی باورش رو دوست نداشتم

یاعلی
پاسخ:
علیکم السلام
  • ** فرکانس **
  • زیبا افکار "نگاهم" را به خطوطی طراحی کردید ...
    میدانم ته قصه اوج قصه بود
    اما..
    خوش ندارم این طور فکر کنم ...

    دلم میخواهد دخترک سال ها چادر به سر بماند میان برگ های نارنجی و
    و به نمایش بگذارد حدیث ِ مَن عَشَقَ و کَتَم ... و عَفَّ و صَبَر...ثم مات ... ماتَ شهیدا ... غفر الله له ...
    پاسخ:
    کاش میشد...
    سلام علیکم

    عالی بود...

    چه تیری زدید آخر داستان؛ جالب و جذاب و شیرین و به موقع...
    پاسخ:
    علیکم السلام

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">