گیسو مکِش
بر این
بادیه جانا
کمند برگیر
از این
گُرده عاجز
اصلا
این حس شگرف خنکای
که
آوازش پیچیده لابلای انگشتان پاهای عریانت
از
تار تار همین سنتور سبز مرغزار است
در این قدح پرآشوب
جاری شو
ای همان می صدساله ارغنون
زین سو تا زان سو
به سان پر کاهی سبک
معلق مانده در خلأیی ژرف
دامان می کشی از سر و روی پا فتاده ات
می تابی در این حجم نیلی رنگ پر وسعت
می پیچی
نه سرانگشتان سحرانگیزت
نه!
که گویی
این خود تویی
طناز
نرم
و
نامرئی
بقدر خواب و بیدار لختانه ی پلکی
میگذری از کوچه پس کوچه های این چنگ زرین مانده در دشت
اصلا
شده ای
سایه روشن این قامت های سخت سوخته رنگ
چون
پژواک یک آه پر تب
میروی و مسح میکنی تمام اندام های خشک کوهسار را
و
چه جای شگفت
که
باران مشکین گیسوانت
چنین خرامان نم بزند از سینه خشن اما شک زده سنگ ساران همان حوالی
گاهی
خیال میکنم
تو همان
سیمرغ قاف نشینی
که
از خیر ناله ها و نواها گذشته ای
و
دل به شر شب آویزها سپرده ای
این خیال، هرچند خام
اما
مرا کورسوی امیدی است
که
تورا هم، رسم دل بستن هست...
تورا که آواز سیالی ات
تمام
مجاوران ومهاجران این حوالی را
یقین محض است
که
در خیال هوهوی حزن ناک نیمه شبان تو
نقش زنی پردرد و روحی سرسان می کشند
و
امشب
به زیر سایه این
قرص کامله ماه
من در کسوف بی همتای مطلق توقع توام
در این دشت به سیاهی زده نیمه شب
در این سوز استخوان سوز بی مهابا
که
تو گویی
کوهسار مرا بیش تر باور آورده
که
مرا رقیب پنداشته
که
مرا قصد رمیدن کرده
من در این توحش توهم زا
یکتا
ایستاده ام در توقع یک عبور نرم هرچند لختانه تو
و
مرا قناعت بخشیده ای
به لمس ات
حتی
بقدر لرزشی خفیف زیر لالایی گوش م
بیا و بگذر
پریوش نظرکُش
تو
اگر شهاب ثاقب هم باشی
من
تمنای یک کهکشان از جنس نگاه تو دارم
بیا دخترک سرگردان این دره دور
بیا
بازهم امشب دُرنا بدَم
من
کُرنا می نوازم
تو چنگ
من
به حرمت تمام خواستن و تعلق ات
چشم می بندم
و
تو
در این سینه تنگ مانده از هِجر
وصل محبوب را برقص...
تو بر خویش بتاب
تا
من
برخود ببارَم...
تو
هوهو زَن
تا
من
های های بگریَم...
تو
امشب هم
به رسم تمام فصول ات
عطر شبنم بپراکَن
تا من
تشنه تر نفَس گیرم...
اصلا
لب تو کجا
و
دل وامانده من کجا
تو همان
لعل یاقوتی ات
را
به نفَسی بگشای
تا
هرچه ترنم است
بر عطش پر ترَکِ کویرِ کامِ من
رحمت آرَد
من به همین
آرامِ رسیده از هزاردستانِ پاس بانِ تو هم
قانع ام
که
تو خود
مرا چنین بی قرار
اما
پُشته ای از حرمت
ساخته ای...
عشق
با
صبر
چه شود این معجون پرمغز سنگین و دشوار
من
خارای زیرین این آسیاب
تو
گردش بی پروای دسداس
به من طاقت آموختی
و
من
تمام لحظه ها
در این تب دیدن و دست نیازیدن
گر گرفتم
و
گداختم
و
تو
پتک کوباندی بر این
سر پر هوس
و
من
امشب
در این زمزمه سکوت پر حرمت هیبت حرم حضورت
خون چکان تیغ بَراق و بُراق یک نفَس، نفَس گیری نفسم...
آی دخترک
چه کردی بامن...
بیا
بگذار این آخرین زخمه من باشد...
+
ز دسـت رفـتـم و بـی دیـدگـان نـمیدانند
کــه زخــمهــای نــظـر بـر بـصـیـر مـیآیـد
و اما صبر و عشق مگر با هم جمع شدنی اند؟
عاشق همه حرکت است
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست؟
میان عشق و صبوری هزار فرسنگست
+ عجب زخمه ای زده
او زخمه زده و شاعرِ عاشق دل َش رفته است...