مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

زاغه یا صف

چه فرق ی دارد

وقتی

سرمای زمستان

سیاه ت کند


درهرکدامش که باشی

برای من

دیگر جای گله ای نیست

که می دانم این

انعکاس تصویر نفهمیدن

من است

ازتو

انعکاس فریاد نابجایی که

صدای حق درش کم بود


آن روز که

اشارات تو را

به نان وآب م

فروختم


باید میدانستم

این صف کشی های سیاه زمستان

تقاص من است


کسی که

آفریده شد

برای مبارزه

برای ماندن

برای پایداری

نسلی که پرچمدار بود دراین

تاریکستان بی خدایی


و احد را رها کرد

به هوای غنیمت خواری

چه

سزاوار

که روی آرام ببیند

روی عزت

روی خوشی


دلم درد دارد

وقتی

یادم می آید

زاغه وحلب آبادمان

کنار شهرآن

مردمان که

مارا چون

سگ هاشان

که نه

حتی سگ هاشانم

خانه وخوراک

داشتند

ونام ونشان

وارج وقرب


یادم نمی آید

مابرایشان چه بودیم

فقط وقتی

تو آمدی را

یاد دارم


دستمان گرفتی

چون جوانمردی

که زمین خورده را بلند میکند


بلندمان کردی از زمین این روزگار

غبار تنمان را تکاندی

به رویمان خندیدی


به خیمه پرنوری بردی مارا

وچه صدای خوشی می آمد آن شب

کسی با گرمی قرآن می خواند


همه چیز مثل خواب بود

نوشتن یادمان دادی

خواندن

خواستن...


وانگار عیسی دست کشید

که

سرماهان

رنگ خون به خود دید دوباره


زمستان آب شده بود

یخ هایش


وما

شجاع شدیم

میدانی


مایی که تاآن روز

شهامت نداشتیم


نزدیک پیاده رو ی خانه هاشان

شویم

که نه

جرآت نداشتیم

به شهرشان درآییم


ما

نوشتیم

از روی دست تو

الله یاور ماست


وما شوریدیم

فریاد کشیدیم


وما سرهامان را

به خلوص باور تو دادیم


وباهم آمدیم

از حلب به شهر


از زاغه به خانه


وچراغ افروختی فراز سرهامان


و ما با توآمدیم

از دل تاریخ تا امروز

و

تو امان نامه

حسین را

برایمان آوردی


این بار تو مسلم ت را

گذاشتی بعد از خودت بیاید


و حالا

قصه فقط کمی

بالا وپایین شده است

کمی عقب وجلو آمده


مسلم را پی دعوت ها فرستادند

وتنها ماند

به زور و تزویر و زیور 


و مسلم تو

برای حفظ ما آمد

وتنها ماند

به زر و تزویر


و این بار ما

خود در شهرها بودیم


اما باز

کسانی شهامت ندارند

به پیاده روهامان نزدیک شوند؟

نه...


قصه دردناک تر شده است جانا


آنها کنار ما

هروز چشم درچشم ما

می شوند

می روند ومی آیند


بچه هاشان

صورت دودگرفته خود را در

آینه سپر های ماشین هامان

نظاره می کنند


هنوز سرنگ ها

پاهای کوچکی را میگزد


هنوز

دخترانی کنارگوش ما

با خودشان بیگانه میشوند


آنها که از هوس

همیشه درتاریخ بودند را نمیگویم

آنکه از درد

آنکه با سیلی بجای سرخاب

 

آنکه تنها است

آنکه  میترسد

آنکه این روزها

دراین

برف سنگین

سردش است

سردش است

سردش است


جانا

فقط یک بار دیگر بخواب مان بیا

شاید سیلی تو

بیدارکند

خواب قدرنشناسی

ونافرمانی مسلم ت را


حرف مانده:


چقدر دلتنگ

انقلاب

پابرهنگان است دلم

قیام

مستضعفان...

جانا...




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">