بعضی شاید نقل این طناب گردان های خط شکن غواص را شنیده باشند شب حمله...
چه عارفانی که تمام نمازهایشان را میدادند تا دو رکعت نماز سرتاپا گِلی توی غواص را بگیرند...
نقل توسل های خاص حضرت مادری بچه های غواص شب حمله را چه؟شنیده ای؟
چه حرجی است بر سینه تنگ شده من
بر نفس درجا مانده من
بر این حس پر خفگی من
اصلا بر این منِ من
اصلا بگذار پا بکشم بر زمین
بگذار جان بکنم
بگذار سیاه شوم
بگذار خر خر گلویم گوش دنیا را کر کند
بگذار بکُشد من را
چه باک
چه منت
چه محنت
اصلا چه جای گله
وقتی این مفتول های منحوس زنگ زده لعنتی حتی دست از سر استخوان های سربه زیر تو هم بر نمیدارند
کاش میشد
در آغوش واژه ها فریاد کشید
+
مرد حسابی
فکر مرا کردی که آمدی
آن هم بعد از این همه سال؟
اصلا خودت بگو خوش انصاف
من
چطور تورا بفهمم
وقتی
کلوخ نشسته جای تیله های براقت
وقتی
پوسته ای مانده از باله های اقیانوس نوردت
وقتی
این حلقه فلزی زبان نفهم نمک به حرام چسبیده بیخ گلوی بال های خاکی ات
اصلا من چه بفهمم تورا چه شده
آن لحظه ها که خاک بر چشمان گشوده ات ریخته اند
اصلا تو بگو
چند دقیقه توانستی نفس بکشی زیر آن خروار خاک بی حیا
آخر بی مروت از کجا بفهمم ثانیه ها برای توی گرفتار شده در خاک چند سال کش آمده اند هرکدام
من حتی
تصوری ندارم از وحشت یک چشم بسته، دست بسته
بی پناه وسط یک بیابان
و فقط گوش هایی باز که قهقهه هایی مست می شنود و زوزه سگان وحشی شاید گرسنه نگه داشته شده
من عاجزم بخودت سوگند
که
آن غربتِ عجیبِ عجینِ هراس را
حتی قدر کش آمدن آن لحظه که دندان هایش فرو رفته در پهلوی تو، در گلوی تو، در بازوی پر از مرد تو
بفهمم
حتی از حس یک زخم دریده در شکم یا پهلو
وقتی آب شور خلیج آتشش میزند
و بعد خاک سمی و داغ بیابان های الاماره
خاکسترش میکند
از درک جای کابل ها و باتوم ها دقیقا روی جراحت های تو
از جان هلاک یک قطره آبِ قدر یک دریا آب شور خورده
وقتی دهانش را بیل تا بیل لودر ها از خاک پر می کنند
من از همه ی فهم های عالم یکباره ساقط شدم
وقتی دیدم که آمدی...
ببین جوانمرد
چه کرده ای بامن
تو که حالا آرام خفته ای
ببین مرا
مبتلای ام اس یک بودنم
لمسِ لمس از هرچه شعور...
"بزرگی، عاقلی، شجاعی
راست میگفت
اما بخودت سوگند
نمیفهممت!"
من حتی دیگر توان ندارم
آن روایت قدیمی سلیمانی را درک کنم
وقتی با هق هق از شماها میگفت
من دیگر هیچ کس را
هیچ کسِ هیچ کس را
نمیفهمم
تو بگو اصلا
این شب که صبح شود
که
میخواهی وزن ات را بیاندازی روی شانه هایم
که
میخواهم بگویمت دیگر راهی نمانده که تو بروی
حالا دیگر باید بنشینی اینجا
روی شانه های بی جان من
حالا نوبت من است
تو بگو
با وزن خداگرم آن مفتول ها و کابل ها چه کنم؟
تو بگو
یونس جان...
تو بگو
یوسُفَکَم...
+
موطن نهنگ ها
مگر
جز آب است
جز آقیانوس
و
جز ژرفای خیس و سیال و سبک و آرام خلیج ها
آخر پس چرا یونس بلعیده ماسرتاپایش خاکی است؟!
+
حق بود
ولی قبلش رو بیشتر دوس داشتم
متن ها رو میگم ها
عکس ها که :(