مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

بعدازظهر بود

مردها درون هال

زیر باد خنک کولر چرت میزدند

و

زن ها در اتاق پشتی

که پنکه سقفی سبزرنگی داشت

لحاف جهیزیه تازه عروس فامیل

را سوزن میزدند

و

صدالبته نقل حرف می پاشیدند...


بچه های قد و نیم قد

خاله و دایی و عمو و عمه ها هم

یارکشی دلانه یشان را کرده بودند

و

توی باغچه پشت ساختمان

سرگرم

هربازی ای که بلد بودند...


بعدازظهر های تابستان

همیشه

در این خانه دوست داشتنی

کش می آیند...


آن قدر که

پسرکان کلاس پنجمی فامیل

با وعده آلبالو خشکه میرزا رضای غرغرو

دخترکان کم سن تر رو راضی کنند

به

پاتک زدن به رول های لواشک بی بی

سر گنجه کنج اتاق پشتی مادرها...


یا به قدر

یک دل سیر بالاو پایین کردن

خنزل پنزل های بدلی دختری های

تازه عروس فامیل

دخترکان مدرسه نرفته

وقتی او

در اتاق پشتی سرگرم گوش دادن به نصایح بی پایان خانومهاست...


به قدری که

هندوانه سرخ آتشین

تنها عموی عذب اوقلی مانده فامیل

در حوض پنجی

خنک شود

برای عصرانه...


یا

آنقدر که

سیخ به چشم درخت آلوچه کردن بچه ها

جواب دهد

و

سبد پر شود...


این بعدازظهرهای طولانی

آنقدری هست

که

بروی توی اتاق هشتی

روی زانو

خودت را بکشی به سمتِ رادیو ترانزیستوری

حاج بابا

که بی آنکه خاموش شود

چند سالیست یک نفس حرف میزند...


عینک ذره بینی کنار تشک حاج بابا

را به چشم بگذاری

و

دنیا را بس مبالغه شده ببینی...


آنقدر سروگوشت

گوشه و کنار اتاق بجنبد

که

یک لحظه سنگینی و کشش طوقی ازناحیه گردن

تورا به عقب برگرداند

و

ببینی اخم شیرین حاج بابا را

که

بازهم سر بزنگاه مچ تورا گرفته است...


بعد آن خنده شیرین پیرمرد خام کن ات اثر کند

و برق شیطنت چشمانت را بپوشاند

بنشاندت بغل دستش

و

باز برایت خاطره روزهای رضاقلدر را بگوید...


تو باز در عمق سوالی غرق شوی

که

مگر اینهمه حماقت و خفقان در یک نفر ممکن است؟


و

باز التماس کنی پیرمرد را

تا

آن عکس کوچک روحانی عمامه به سر را نشانت دهد...


حاج بابا بخندد

لا الا الله الاهی نثار هوا کند

و

دست ببرد زیر متکای روکش مخملش

و

تو باز آقا را ببینی کف دستش...


چقدر میگذرد معلوم نیست

ولی

بعدازظهر تمام شده است

که

پیرمرد

دستت را میگیرد

و

به هال میبرد...


مردها بیدار شده اند

و

چای عصرانه میخورند

و

نقل بازار و مجلس و دربار است

تا

تنها عموی عذب فامیل با هندوانه خیس از آب حوض

داخل میشود

و

زن عموی بزرگتر برای قاچ زدنش به سمتش میرود...


عمو که می نشیند

کمی بعد

که انگار همه منتظرش بوده اند

و

همه حرف ها تا آن لحظه سرگرم کنک بوده

بی مقدمه

از آخرین اعلامیه آقا میگوید

که

دیشب از نجف رسیده است...


حتی صدای پچ پچ زن ها هم دیگر از آشپزخانه نقلی داخل ساختمان نمی آید

همه گوششان با عموی عذب است...


کمی بعد هم

میگذرد سر تفسیر اعلامیه آقا

و

بچه ها هم از حیاط و باغچه به داخل اسباب میکشند

و

هندوانه سرخ آتشین خورده میشود...


سال56 هم

مانند

عصرهای کوتاه این خانه قدیمی

زود تمام میشود...


بیشتر روزهای تابستان و پاییز57

را همه فامیل

به هوای

در مرکزشهربودنش

در این خانه قدیمی

گذرانده اند...


این روزها

بعدازظهر را دیگر مردها و پسرکان به خواب نمیگذرانند

و

عصرها را به تفسیر و بحث...


همه همه چیز را در خیابان ها

میشنوند...


اواخر پاییز و اوایل زمستان

زن ها هم دیگر در خانه بند نشدند...


حالا روزهاست

همه فامیل

نصف روز را در خیابان ها به تظاهرات میگذرانند

به هردستوری که از پاریس برسد...


درست از وقتی که

در غروب یک روز زمستانی

جوانکی درب خانه قدیمی را با ضربی تند کوبید

و

عموی بزرگ که برای گشودن در رفته بود

کمی بعد

همانجا روی زمین نشست...


حجله تنها عموی عذب فامیل

را

حاج بابا با دستان خودش علم کرد

و

حلوایش را بی بی نگذاشت کسی جز خودش بپزد...


آقا که آمد

همه فامیل ما

در خیابان بود

حتی دخترکان کوچمان...


حالا چندروزیست

که

صورت

آسمان شهر را

قارقار کلاغ های عراقی

خراشیده است...


باز همه فامیل

در همین خانه قدیمی

جمع شده اند...


چند روزیست

به اتاق هشتی حاج بابا

که میروم

با هم گوش تیز میکنیم برای خبرهای رادیو...


کمی هم دلهره هست

بالاخره

برای آژیرهای قرمز خطر...


چندروزیست

چشمانم خشک میشود

به قاب عکس عموی عذبم

که

میخندد گوشه اتاق هشتی...


هرچه گوش تیز کردم

اما

نشنیدم

صدای آن نگاه پر حرفش را...

تا

امشب

که با حاج بابا رفته بودم مسجد محل...


احترام پیرمرد

چندبرابر شده است

بخاطر آن قاب عکس خندان گوشه اتاق هشتی...


جاج بابا هم آرامتر شده

اما

دیگر نمیخندد

دوسالی میشود که جز تبسم از او ندیده ام...


امشب

حرف چشمان خندان قاب عکس عموی عذبم را فهمیدم

وقتی

تجمع پرتب و ناب جوانها را دیدم گوشه حیاط  باصفای مسجد محله...


زیر درخت توت

دور آقاسید

پیش نماز جاافتاده محل را گرفته بودند

همهمه یشان زیاد بود

اما شنیدم

دنبال هماهنگی و وساطت آقاسید اند برای رفتن...


دیروز رادیوی حاج بابا

گفته بود

اوضاع کردستان قمردرعقرب است

و

پیرمرد نفرین کرده بود

و

خیره قاب عکس خندان شده بود

و

قطره اشکی از گوشه چشمانش چکیده بود...



حالا

دوماه است

کسی از نوجوان فکور و آرام و مظلوم و همیشه ساکت

فامیل خبری ندارد

جز آن یاداشت کف دستی

که بعد از یک روز تمام جستجو و پرس وجو

زیر متکای مخمل حاج بابا کنار عکس کف دستی آقا

پیدا کرده اند


همان که گفته بود

عمو گفته بروم کردستان...


دیروز خبر آزادسازی پاوه

را

رادیو ترانزیستوری حاج بابا اعلام کرد

و

بی بی صلوات فرستاد

و

الهی شکر گویان

ظرف آبنبات قیچی های سوغات مشهد

را

داد بچه ها در محله پخش کردند...


باز بعدازظهر شده است

از همان ها که کش می آیند

به قدر تجربه تمام بچگی کردن ها...


درب این خانه قدیمی

حافظه بسیاری از گذرهاست...


زن دایی فامیل

از صبح که بعد از نماز آمد اتاق هشتی

و

بغض کنان به حاج بابا گفت

نیمه شب خواب آشفته دیده

و

حاجی صلواتی فرستاد و صدقه ای لای قرآن قدیمی اش گذاشت

روی ایوان نشسته و تسبیح می گرداند...


بی بی هم دست کمی از او ندارد

در اتاق پشتی

که پنجره اش به باغچه پشت ساختمان باز میشود

پای سجاده اش نشسته و با آن زانوی دردناک

نماز می خواند پشت نماز

به هوای کمی آرام...


برای نهار که صدایش زدند

قبل نشستن سرسفره

رو به همه گفت

حال دلم مثل آن روز است که خبر مرتضی را آوردند


حاج بابا سرش را بالا آورد

و

تبسمی تلخ زد

و

گفت خیر است حاج خانوم...

الا بذکرالله تطمئن القلوب...


حالا با اینکه بعدازظهر است

اما

کسی خوابش نمیبرد...


زمزمه الابذکر الله

آنقدر همه گیر است

که با تمام نجوا بودنش

از فضای هال شنیده میشود...


جوانک سرتاپا خاکی پوش خاک خورده بقدر چندهفته درگیری

از پاوه آمده...


میگوید

یکساعتی بیش نیست که رسیده

و

قبل از هرجا پرسان پرسان

خانه قدیمی را سرزده...


با چند وجب فاصله روبروی حاج بابا نشسته است...

دستش را از جیب پیراهنش بیرون میکشد...


یک چیزی کف دست پیرمرد می گذارد...


بغض حاج بابا که میشکند

صدای یا علی زن دایی

با

صاحب زمان بی بی پشت در اتاق هشتی به هم گره میخورد...


جوانک یک ساعتی است که رفته

و

آرام این خانه قدیمی را برده...


فردا بعدازظهر

قرار است عموی بزرگتر

برود

بدن بی سر صاحب آن انگشتر عقیق به ارث رسیده از عموی عذب را از معراج تحویل بگیرد...


کسی هنوز جرات نکرده

به زن دایی بگوید

سیدعلی اش را در حیاط پشتی بیمارستان پاوه

سر بریده اند...


این بار حجله را

پسرکان فامیل سرپا کردند

و

حلوا را تازه عروس فامیل پخته است...


آخر جوانک به حاج بابا

گفته بود

فردای آنروز که از بیمارستان عقب نشستن

خبرش پخش شده که

سر آن نوجوان

آخرین سر از 60 سرپاسدار و بسیجی مهریه تازه عروس کومله ها بوده...


دیروز
حسین
نوه آخر فامیل که بهار امسال 6سالش تمام شد
وقتی همه بچه ها
در اتاق هشتی دور حاج بابا نشسته بودند
تا برایشان خاطره بگوید
یکباره گفت
حاج بابا من هم میخواهم مثل سیدعلی بروم جنگ!
و
به تقلید او همه بچه های فامیل پس وپیش هم
گفته بودند ماهم...

حاج بابا نگاهشان کرده بود
حسین را روی زانوانش گذاشته بود
و
گفته بود
نوبت شما هم میرسد
امام گفتن
تا کفر هست مبارزه هست


حسین پرسیده بود
کفر یعنی چه
و
جواد
گفته بود همان آمریکا یعنی؟

حاج بابا سرش را به تایید تکان داده بود...

انگار همان جمله کافی بود
تا
بچه ها را قانع کند و بروند...

انگار رفته باشند
زودتر بزرگ شوند
برای مبارزه...

حاج بابا گفته بود
باید قد سیدعلی شوند
و
حالا هروز در ایوان زن دایی بچه ها را با سانتیمتر قد میگرفت...
حالا کسی سر غذا بهانه نمیگرفت
بچه ها حتی گوشت های خورشت را هم میخوردند، بی حرف...
آخر بی بی گفته بود سیدعلی همیشه گوشت میخورد...
حالا
همه می خواستند زودتر بزرگ شوند
قد سیدعلی...

مبارزه آنها در پیش بود...


+

دلم گریه ای میخواهد

به های های...

  • منور الفکر

نظرات  (۱۴)


فقط
طعنه ای بود به بعضی ها که خسته شده اند.. همین!

به قول سیّد مرتضی عَلَم خمینی بر زمین نمی ماند، مگر ما مرده ایم؟!
چقدر پر از چیزای نوستالژیک..
لواشکای بی بی، رادیو ترانزیستوری، هشتی، اعلامیه و حتی روح جهاد و مبارزه!
پاسخ:
نرسد آن روز که روح جهاد ومبارزه نوستالژیک شود...
یعنی فقط
نوستالژیک شود...
ممنون.
/انگار رفته باشند زودتر بزرگ شوند برای مبارزه.../بسیار بسیار زیبا بود/محتاج دعا/
پاسخ:
سپاسگزارم...
  • شیخ صاعد بالازاده
  • سلام و خداقوت
    از خودِ خودتان بود؟
    بی نهایت زیبا و عالی
    پاسخ:
    علیکم السلام
    خوش آمدید...
    سپاسگزارم...
    سلام
    الله اکبر...
    خدا قوت بده به این قلم و صاحبش
    های های که نه ولی بغض بود و گلو درد و اشک
    حضرت آقا هم فرمودن: تا ظلم هست ما هم هستیم و همیشه آماده مبارزه با استکبار
    سنمون که از سید علی گذشته کاش شعورمون به اندازه سیدعلی ها باشه

    یاعلی
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سپاسگزار...
    ان شالله
  • مــ. مشرقی
  • چقدر قشنگ نوشتید!
    پاسخ:
    سپاسگزارم...
    سلام عیدتون مبارک
    پاسخ:
    علیکم السلام
    خوش آمدید...
    برشماهم...
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چه قدر عالی ...
    ایول الله به ذهن تواناتون

    خدا عاقبت مان را ختم بخیر کند.
    + الهی که مثل عزیزای دل خمینی باشیم و شرمنده آقامون نشیم :(

    پ.ن : عاقبت تون ختم به ارباب
    پاسخ:
    سپاسگزارم...

    تغییرات واقعا بجا و مفید بودن...

    لذت بردم حقیقتا از صحنه هایی که خلق کرده بودین...

    .....

    تنها میتوان گفت

    آری
    کفر همچنان هست
    و مبارزان هم هم قد سید علی شده اند
    و همچنان مبارزه ادامه خواهد داشت


    شهادت روزیتون
    پاسخ:
    سپاسگزارم...
  • ...:: بخاری ::...
  • یکی هم مثل این باید از هزار و سیصد و هفتاد بنویسم.
    نپرس چرا.
    پاسخ:
    چشم...
    چقدر با دقت خواندم!

    تا جیک و پوکش رو در بیارم!
    ......

    خدا لعنت شون کنه ان شاء الله
    یا منان
    سلام بر شما
    عیدتان مبارک
    مثل همیشه داستانی که شاید پیراهن شعر به تن کرده شاید هم نه ...

    جالب بود و ملموس!!!

    رستگار باشید
    اللهم عجل لولیک الفرج
    پاسخ:
    علیکم السلام
    بر شماهم...
    سپاسگزارم

    اللهم...
    خدا قوت بانو
    خیلی عالیِ قلمتون

    :(
    محشر بود
    پاسخ:
    سپاسگزارم...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">