بوفالو ها رمیده اند
سم بر زمین میکشند
به حصار چوبی هجوم می برند
و
به آنی
دیگر خبری از تیرک های رنگ نخورده نیست...
تا کجا خواهد تاخت
این گله وحشی
کسی نمیداند...
چندنفر را
در مسیر خود
لگد مال خواهد کرد
هم...
صدای مرگ
پیچیده است در دشت
صدای ناموزون یک شیطان
هم حنجره اش خراشیده
هم
خودش میخواهد
خش دار باشد عربده هایش
اینها حس های موسیقی متن ماجراست...
وقتی از درد میپیچد در آغوش تو
رنگ به رو ندارد
لاغر شده
استخوانی و ترسناک
هوا میکشد قلبم
انگار
حفره ای است درست در مرکز این تپش های دردناک
این حسی که
دلیل فشردنش شده
میان سینه ات
فقط
همان دوست داشتن قدیمی است
هرچه او می غرد
و
زور میزند
تا چنگ ات بیاندازد
و
حتی می خواهد
که
گازت بگیرد
تو بیشتر می سوزی
بیشتر بخودت می فشاری اش
بیشتر اشک میریزی
یاد دیو و بِل افتادم
یاد آغوش و اشک بِلا
که
دیو را
دوباره شاهزاده ساخت
اما
نه
او دیو است
که
او فرشته روزهای من بود
و
نه
من
بِلا یم
که
فقط بَلایم
نازل شده به روزهای او
گله بوفالوهای خشمگین
سُم به سوی من میکشند
چقدر سبک ترام
یک پُک از این آخرین نخ سیگار
بعد با گل و لای زیرپایم
یکی شدن
با
سم گاوهای وحشی
و
بعد هم یک نفس عمیق...
بالاخره این
دنیا هم تمام شد...
حالا
من هستم
و
یک شروع
که
هرچه بَلا است
بخاطر
آن وِِلا
که
حقش را ادا نکردم
باید بچشم
از همین لحظه که
خط زرد کشیده چشمان بوفالوها
در چندمتری ام مانده
دارم
فکر میکنم
چند بار قرار است
حسرت بخورم...