چرا
چشمها را باید شست؟
چرا
جور دیگر باید دید؟
مگر
چیزی عوض خواهد شد؟
مگر
اگر
چشمهای من
حتی
غرق شوند در اقیانوس
دستهای دل تو
از
حصار کمرهای بیگانه
دست می کشند
مگر
چشمهای من
بودند
که
تو را به سرخ و زرد و بیرنگ
عادت دادند
مگر
ابرهای خاکستریانباشته
در پیاله نازک آرای سر من
جز از
نخ های دم داده به نخ های دیگر توست
مگر
اگر
مژگان من
آبشار خیس مانده از درماندگی این بودن غریب
باشد
دو قیطان باریک کبودت
روی طاقچه زنخدان
دمی
سر میگیرد از سینه آن سراب توتونی
مگر
راه گم
میکنند
به
کوچه دلتنگ آشتی کنان لبریز از سیب سرخ حوای من
نه
تو حتی
خودت هم
خوب میدانی
چشم های من
حتی اگر
غرق شوند
در
آن ساده ترین سازه مولکولی دنیا هم
باز
تو
نه مرا به یاد می آوری
نه
خاطره آن یک جهان وعده ای که داده بودی
و
حالا
مرا
لب مرز
چنین رها کرده ای
حالا
من
نه اهل این وطنم
نه
جایی در آن تخیل شکرک زده بی تو دارم
حالا من
می شوم
یک مهاجر غیرقانونی
که
میبرند
در
دخمه پُر تکان و خیس مخفی یک لنج محکوم به ناپدیدی
و
میانه راهی بی انجام
تن بی جانم را
هول می دهند
درون گردابی
درست در عمیق ترین گرای دریای سیاه
میدانم
که
حتی
آن فریاد
که نه
آن ناله خفیف نامت برای آخرین بار هم
بقدر
رد سرانگشت پرعشوه آن بیگانه روی رگ های ملتهب از باده نوشی گردنت
حسی نمی کارد
در
خاک اسیدی باغچه های مرده روبروی پستوی ذهن مخمورت
شاید!
شاید
که
سپیده که زد
که
بیگانه که سنگر غصب شده اش را
ترک کرد تا هجوم دوباره
که
آب سرد شَرَر زد
به
خماری های شب تا سحرت
شاید
یادت بیوفتد
که
در این
دنیای بی حد و مرز مثلا زندگی ات
یک گرین کارت
داشتی
برای سربلندی
برای رستگاری
و
حتی برای خوشبختی
و
تو
سر ریز از سرسانی های عادت کرده به می و دود و بیگانه ها
سوزانده ای
او را...
حالا
که
منی دیگر نیست
تمام
فرصت های بودن به معنای بودن تو هم
نخواهد بود دیگر...
کاش
زودتر
میدانستی
اگر من چشمهایم را بشویم
و
تابلوی سیاه روبرویم
رنگی از آب و آسمان نبیند
باز هم
فرقی به حال
نه چشم های من دارد
نه دنیای سیاه سوخته تو
نه
حتی آن غزل
که
هی من گریه اش کردم
و
تو هی زمزمه اش کردی
با
چشمانی سرخ و پوزخندی ناتمام...
چشمها
گاهی باید
تپه ماهورهایی
باشند
دریغ شده از حتی یک قطره رطوبت
تا
چشمهای روبرو وادار شوند
به
تماشا
که
شاید
آنچه می بینند را بپرسند از خود
که
چه میبینی در آینه روبرو...؟
+
هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده است
و
هیچ دلیل خاصی هم ندارد
البته
جز اینکه همچنان
بدجور دلم میسوزد به حال بعضی زندگی ها و زندگی کردن ها...
فقط دیدشون رفتارشون
یا بعبارتی اخلاقشون با گذر زمان
دستخوش اتفاقات قرار میگیره
ان شاءالله ک اتفاقات خیر باشه نه شر
دعا بفرمایید