مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

نخ بادبادک از لای انگشتان به سرعت سرد شده اش

به

دامن نیلی پر از پنبه سپید سُر خورد

و

چند انگشت به سمت مرکز ثقل

یک بند نه چندان محکم

که

انگار پاره شد

رفت...


نگاهش را به زحمت ازو گرفت

و

وصله زد به سنگفرش های زده دار زیر پاهایش...


وزنش یکباره چندین برابر شده بود انگار

چیزی شبیه یک بادکنک پر از آب مثلا...


گوشه های شُل شده تنش شَل میزد...

پاهایش لاجان بود اما فقط...


باید مینشست

اگر میتوانست خودش را پیدا کند

و

دست و پای دلش را از وسط محوطه پارک جمع کند...


چشمانی که هرگز برای پلک زدن ازو اجازه ای نمیخواستن

حالا

برای یک صعود از سینه کش قامت مقابلش

داشتند خود را میکشتند

تا او رضایت دهد...


اما چه کند

که

همین کظم نظر شیفته

آن طرف بی اختیار او

عریان پسندی خواهد کرد...


دلش هرچه داشت آورد گذاشت وسط خانه

همه را کوباند و شکاند

اشک ریخت

لب برچید

بغض کرد

پا بر زمین کوفت


بچگی کردن به کارش نیامد


غمزه آمد

آسمان ریسمان بافت به هم

هوس انداخت

حسرت چشاند

حسادت تنید

حتی

روی خراشید!


زنانه هایش هم به بار ننشست...


یکباره صدایی زیر حس کرد

گوشهایش تیز شد...


سایه ای دید از کنار دستهای همچنان آویزانش

تکان خورد و راه پشت سر او را پیش گرفت


برگشت

تنه ای خورده بود انگار


دستش ناخواسته شانه اش را لمس کرد

نگاه به او دوخت که ناشناس بود و میرفت

صدایش اما

میرسید به گوش، نزدیک


تو بُردی خدا

او اهلش نبود...


نسیم خنکی وزید...

صلح به سرزمین وجودش بازگشته بود انگار

نیمکت چوبی را دید

درست کنار پاهایش...

خود را برویش پرت کرد و یک لحظه اندیشید تا بحال کجا بود پس؟


آن همه سنگینی و رخوت فضا انگار که محو شده بود

دیگر خبری از صاحب چشمان عسلی و کفش های چرم قهوه ای چند قدم جلوترش نبود...


دستها را بالا آورد

صورتش را پوشاند...


حس یک جنگاور بازگشته از فتح یک سرزمین غدار

میان دلش سَرریز کرد...


این هم گذشت...

بعدی چیست؟

تا تو هستی، باکی نیست...


سرش رو به آسمان برگشته بود دخترک تنها

روی نیمکت چوبی پارک...



+

هرچه تیتر شد

به دل ننشست...


  • منور الفکر

نظرات  (۵)

  • باران نم نم...
  • شما که استعداد شگرفت در صحنه سازی های رمنس و عشقولانه داری چرا داستان نمی نویسی...
    ازون دل نوچ کنهای مورد علاقه ی همایونی؟!!!
    همینی هم که نوشتی خیلی خوب بود ولی چرا بی خود و بی جهت ،برچسب متن ادبی بخوره به نوشته هات که این همه تعابیر عالی توصیفی داره؟!!!
    یه داستان بنویس...از کوتاه شروع کن اما نه اینجوری نیم خط نیم خطی ...در قالب یک متن منسجم بنویس...حیفه این همه استعداد در قلم سُرانی!!!
    پاسخ:
    قلم سُرانی...!
    --
    جوان تر بودم..نوشتم دو سه تا..
  • هیئت مجازی کتاب
  • سلام

    دعوتید به و آنکه دیرتر آمد

    http://heyateketab.blog.ir/post/230
    پاسخ:
    علیکم السلام
  • ** فرکانس **
  • ...
    کلا به بار نخواهد نشست ...هر ان چه که ساختیم و تاختیم ...
    اصلاحیه:

    اونچرا که در ذهن حدس زده بودم

    با متن ست می شد و پایین می آمد...
    آنچه در لفافه داشت را متوجه نشدم...

    یعنی یک چیزی رو حس کردم
    و ظاهرا هم درست بود
    شاید فقط برای من
    چون همزمان با متن ست میشد
    و پایین می آمد

    و این فراز جالب انگیز بود تا حدودی
    غمزه آمد
    آسمان ریسمان بافت به هم
    هوس انداخت
    حسرت چشاند
    حسادت تنید
    حتی
    روی خراشید!

    زنانه هایش هم به بار ننشست...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">