مخبر دارد می گوید
در
آخرین کاوش ها
تپه باستانی
عریان
شده است
می گوید
این زن
که
کلاه آفتابگیر صحرایی سبز سدری پوشیده
و
شلوارک اسپرت همرنگ
و
تی شرت نه چسبان
و
نه
شل و وارفته
سقید خاکی شده
و
بیشتر شبیه
این توریست های از همه جا بیخبر الکی خوش است
تا
یک باستان شناس خبره
پیراهن از
تن گندمگون تپه باستانی
به زور
به درآورده!
می گوید
دیشب
این زن
تمام جذابیت های به خواب رفته
تپه باستانی
را هشیار کرده!
می گوید
از قول
این پروفسور جوان
که
دیشب
ارکستر زنده ای
مختلط
در گودی کمر
تپه باستانی
شو ای محرک برپا کرده
و
این چنین
اولین
لرزش های پیکر
تپه
پدید آمده!
پروفسورجوان
که
از این
خنده های مستانه اش
داد میکشد
دیشب
را
بی وقفه
کاوش نموده!
را
باور نمیکنم...!!
از کناره
انحنای کمر
خبرنگار خوشحال تر از پروفسور!
اگر
حواست را جست وخیز و بالا و پایین پریدن هاشان پرت نکند البته!
میبینی
چین های واضحی
که
بر پیشانی تپه باستانی افتاده است
او
هرگز
سن اش را در چهره اش نشان نمیداد
همین هم
باعث تکه پرانی های
جوانک های
گعده گیر و حلقه زن دور آتش
بود
وقتی
شب تا صبح
جایی نزدیک
لب های تپه باستانی
مینواختند و می خواندند و...
آن هم اگر به چشمت نیاید
قطرات فراوان عرق را
که دیگر
می توانی ببینی
نشسته روی
تن عریان تپه باستانی؟!
پروفسور
به ناگاه
افکار ناباورانه ام را کات میکند
از آغازین دقایق سحر امروز
کارگران
مشغول
خارج نمودن دفینه ها هستند
از شکم
تپه باستانی!
برای سهولت کار
ناچار شدیم
تپه را خیس نماییم
شن وقتی خیس شود
رانش نخواهد داشت
هرچند
راه رفتن را کمی دشوار میکند
این
طره های مو که می چسبند کف پاهای بی پوشش کارگران...
و
من
تازه می فهمم
این لرزش های مدام چیست
بر پیکر تپه باستانی...
پاهای بی پوشش
تن عریان او را
لمس میکنند
و
او
عرق سرد میکند و می لرزد!
حالا
تن من هم
دارد می لرزد
هرچند
کنار شومینه نشسته ام
و
یک لحظه هم
حتی
موسیقی راک هیزم ها خاموش نمیشود!
ولی
دارم میلرزم من
هرچند
ژاکت بلند دست بافت بانو
را
به تن کرده ام
و
قهوه داغ ولی تلخم
را تا نیمه
نوشیده ام!
دارم میلرزم
از وقتی
پروفسور
گفت
ما در پی
ردپای دفینه های ارزشمند
رهنمون شدیم
به
تپه باستانی
اما
پس از
آن رقص پرشکوه دیشب
ما
گنجی
را
یافتیم
که حتی
دلمان نمی آید...
و
همزمان
لنزهای هیز فیلمبردار
میچرخد
و
زوم میکند
روی
شکاف جلادانه بطن تپه باستانی...
و
من
انگار صرع مزمن داشته ام یک عمر
می لرزم به خود
و
میلرزم
سرد است هوا
سردتر
و
بازهم
سردتر...
پیکری
بی جان
روی برانکارد
انگار از خواب عمیقی برخواسته باشد
حمل میشود
در زمینه قاب تلویزیون...
گیسوی شب رنگش
بی پروا
تاب میخورد
بر لبه برانکارد
و
کارگران
حتی یک ثانیه هم
از
اسکن
آن تن بی پناه
دست نمی کشند!
یکباره جیغ خفه
پروفسور جوان
دهان بازمانده گزارشگر
و
چشمان مات لنز ها را تکان میدهد
هم اوست که
سرخوشانه با چشمانی براق
می گوید
این است
گنج خالص ما!
پیکره زیبای خفته ای از هزاران سال پیش...
ماتم برده!
پروفسور انگار نه انگار
که
خود نیز...
بازوی گزارشگر را می فشارد
و
او را بربالین
خفته برهنه!
می نشاند
و
لنز دوربین...
انگار که انگشتان زمخت
فیلمبردار
از عدسی هایش گذشته باشند
دارند
پیکره را
نه وجب
نه نظر
نه لمس
دارند
...!
من
میلرزم
اینجا...
پروفسور
با شعفی زایدالوصف
بیشتر شبیه یک
آتشفشان فعال شده است
که
هرچند ثانیه
انفجاری و فورانی دارد
در
صدا و حرکاتش...
بی پروا
روی اندام
خفته برهنه
دست میکشد
هرچند با وسواسی باستان شناسانه
و
البته زنانه!
می گوید
خطابش گزارشگر است
می بینی بیل!
زیبای خفته ما
سالم سالم است...!
من
اینجا
نشسته درسالن ارکستر شومینه
از
پشت قاب شیشه ای پر لَکِ تلویزیون
می بینم
قطره بلورینی
که
فرو می افتد
از گوشه
پلک های بسته پیکره...
گیسوی شب آویزش
مانده
لای انگشتان بیل!
و
او
با
لبان ارغنون
ولی
فروبسته کهن وارش
فریاد
میکشد
این همه
تجاوز پی درپی را...
و
من
شرم میکنم
از حضور امن م
میان چهاردیوار مملو از چوب و هالوژن های زرد حبابی ام...
بیزار می شوم
از
پتوی روی پاهایم...
فردا
تیتر روزنامه ها
برای خودم هم
که
کنده ای کهن م
و
اکنون
دود بلند کرده ام!
جذاب است
و
سرشار از سبکی...
تجاوز بی شرمانه تیم باستان شناسی به مقبره شاهزاده!
هرچند
جامعه علمی
تقلا خواهد کرد برای اعاده حیثیت اش
و
یقینا
ورزیده ترین وکلای این ناکجاآباد
توجیهاتی
سده پسند رو خواهند کرد
ولی
همین که
کسی
بفهمد
حریم
یک دامان پاک
را سزاست
اگر
زمین بلرزد
تا
هتک نشود
مرا بس است!
دخترک
حتی اگر مومیایی
موم
نمی شود
در هر مشت ی!
نه
صمغ ملسی ست
که
به هر کامی در آید!
و
نه اسب نجابتش
از هر اصل ی
نعل تازه میکند
نه
به زیر می آید
و
نه
می تازد!
دخترک
شه زاده ای
آرام
فریبا
و
خرامان است
که
از
هزاران سال پیش
پسِ پرده
شن و باد
خنیاگر هزارسمفونی
وفا
بوده ست!
پرده نواز
قطعات مکرر
بودن های پر انگیزه یک مرد...
تنها یک مرد!
دخترک
همیشه
آبستن است!
بار شیشه ای
به
درخشندگی
وفا
و
طنازی
حیا...
تا کی
در
کدام
سراپرده
اذن گیرد
برای عریانی...
و
من یقین دارم
که
زن
نمی تواند
تنها
یک
واژه باشد!
وقتی
همیشه
مادری است
با
دستانی گل آلود!
سرگرم
خلق اثری خاک نژاد
از
وفا و حیا...
در
آخرین کاوش ها
تپه باستانی
عریان
شده است
می گوید
این زن
که
کلاه آفتابگیر صحرایی سبز سدری پوشیده
و
شلوارک اسپرت همرنگ
و
تی شرت نه چسبان
و
نه
شل و وارفته
سقید خاکی شده
و
بیشتر شبیه
این توریست های از همه جا بیخبر الکی خوش است
تا
یک باستان شناس خبره
پیراهن از
تن گندمگون تپه باستانی
به زور
به درآورده!
می گوید
دیشب
این زن
تمام جذابیت های به خواب رفته
تپه باستانی
را هشیار کرده!
می گوید
از قول
این پروفسور جوان
که
دیشب
ارکستر زنده ای
مختلط
در گودی کمر
تپه باستانی
شو ای محرک برپا کرده
و
این چنین
اولین
لرزش های پیکر
تپه
پدید آمده!
پروفسورجوان
که
از این
خنده های مستانه اش
داد میکشد
دیشب
را
بی وقفه
کاوش نموده!
را
باور نمیکنم...!!
از کناره
انحنای کمر
خبرنگار خوشحال تر از پروفسور!
اگر
حواست را جست وخیز و بالا و پایین پریدن هاشان پرت نکند البته!
میبینی
چین های واضحی
که
بر پیشانی تپه باستانی افتاده است
او
هرگز
سن اش را در چهره اش نشان نمیداد
همین هم
باعث تکه پرانی های
جوانک های
گعده گیر و حلقه زن دور آتش
بود
وقتی
شب تا صبح
جایی نزدیک
لب های تپه باستانی
مینواختند و می خواندند و...
آن هم اگر به چشمت نیاید
قطرات فراوان عرق را
که دیگر
می توانی ببینی
نشسته روی
تن عریان تپه باستانی؟!
پروفسور
به ناگاه
افکار ناباورانه ام را کات میکند
از آغازین دقایق سحر امروز
کارگران
مشغول
خارج نمودن دفینه ها هستند
از شکم
تپه باستانی!
برای سهولت کار
ناچار شدیم
تپه را خیس نماییم
شن وقتی خیس شود
رانش نخواهد داشت
هرچند
راه رفتن را کمی دشوار میکند
این
طره های مو که می چسبند کف پاهای بی پوشش کارگران...
و
من
تازه می فهمم
این لرزش های مدام چیست
بر پیکر تپه باستانی...
پاهای بی پوشش
تن عریان او را
لمس میکنند
و
او
عرق سرد میکند و می لرزد!
حالا
تن من هم
دارد می لرزد
هرچند
کنار شومینه نشسته ام
و
یک لحظه هم
حتی
موسیقی راک هیزم ها خاموش نمیشود!
ولی
دارم میلرزم من
هرچند
ژاکت بلند دست بافت بانو
را
به تن کرده ام
و
قهوه داغ ولی تلخم
را تا نیمه
نوشیده ام!
دارم میلرزم
از وقتی
پروفسور
گفت
ما در پی
ردپای دفینه های ارزشمند
رهنمون شدیم
به
تپه باستانی
اما
پس از
آن رقص پرشکوه دیشب
ما
گنجی
را
یافتیم
که حتی
دلمان نمی آید...
و
همزمان
لنزهای هیز فیلمبردار
میچرخد
و
زوم میکند
روی
شکاف جلادانه بطن تپه باستانی...
و
من
انگار صرع مزمن داشته ام یک عمر
می لرزم به خود
و
میلرزم
سرد است هوا
سردتر
و
بازهم
سردتر...
پیکری
بی جان
روی برانکارد
انگار از خواب عمیقی برخواسته باشد
حمل میشود
در زمینه قاب تلویزیون...
گیسوی شب رنگش
بی پروا
تاب میخورد
بر لبه برانکارد
و
کارگران
حتی یک ثانیه هم
از
اسکن
آن تن بی پناه
دست نمی کشند!
یکباره جیغ خفه
پروفسور جوان
دهان بازمانده گزارشگر
و
چشمان مات لنز ها را تکان میدهد
هم اوست که
سرخوشانه با چشمانی براق
می گوید
این است
گنج خالص ما!
پیکره زیبای خفته ای از هزاران سال پیش...
ماتم برده!
پروفسور انگار نه انگار
که
خود نیز...
بازوی گزارشگر را می فشارد
و
او را بربالین
خفته برهنه!
می نشاند
و
لنز دوربین...
انگار که انگشتان زمخت
فیلمبردار
از عدسی هایش گذشته باشند
دارند
پیکره را
نه وجب
نه نظر
نه لمس
دارند
...!
من
میلرزم
اینجا...
پروفسور
با شعفی زایدالوصف
بیشتر شبیه یک
آتشفشان فعال شده است
که
هرچند ثانیه
انفجاری و فورانی دارد
در
صدا و حرکاتش...
بی پروا
روی اندام
خفته برهنه
دست میکشد
هرچند با وسواسی باستان شناسانه
و
البته زنانه!
می گوید
خطابش گزارشگر است
می بینی بیل!
زیبای خفته ما
سالم سالم است...!
من
اینجا
نشسته درسالن ارکستر شومینه
از
پشت قاب شیشه ای پر لَکِ تلویزیون
می بینم
قطره بلورینی
که
فرو می افتد
از گوشه
پلک های بسته پیکره...
گیسوی شب آویزش
مانده
لای انگشتان بیل!
و
او
با
لبان ارغنون
ولی
فروبسته کهن وارش
فریاد
میکشد
این همه
تجاوز پی درپی را...
و
من
شرم میکنم
از حضور امن م
میان چهاردیوار مملو از چوب و هالوژن های زرد حبابی ام...
بیزار می شوم
از
پتوی روی پاهایم...
فردا
تیتر روزنامه ها
برای خودم هم
که
کنده ای کهن م
و
اکنون
دود بلند کرده ام!
جذاب است
و
سرشار از سبکی...
تجاوز بی شرمانه تیم باستان شناسی به مقبره شاهزاده!
هرچند
جامعه علمی
تقلا خواهد کرد برای اعاده حیثیت اش
و
یقینا
ورزیده ترین وکلای این ناکجاآباد
توجیهاتی
سده پسند رو خواهند کرد
ولی
همین که
کسی
بفهمد
حریم
یک دامان پاک
را سزاست
اگر
زمین بلرزد
تا
هتک نشود
مرا بس است!
دخترک
حتی اگر مومیایی
موم
نمی شود
در هر مشت ی!
نه
صمغ ملسی ست
که
به هر کامی در آید!
و
نه اسب نجابتش
از هر اصل ی
نعل تازه میکند
نه
به زیر می آید
و
نه
می تازد!
دخترک
شه زاده ای
آرام
فریبا
و
خرامان است
که
از
هزاران سال پیش
پسِ پرده
شن و باد
خنیاگر هزارسمفونی
وفا
بوده ست!
پرده نواز
قطعات مکرر
بودن های پر انگیزه یک مرد...
تنها یک مرد!
دخترک
همیشه
آبستن است!
بار شیشه ای
به
درخشندگی
وفا
و
طنازی
حیا...
تا کی
در
کدام
سراپرده
اذن گیرد
برای عریانی...
و
من یقین دارم
که
زن
نمی تواند
تنها
یک
واژه باشد!
وقتی
همیشه
مادری است
با
دستانی گل آلود!
سرگرم
خلق اثری خاک نژاد
از
وفا و حیا...
نمیدونستم که توی اون حس ناشی از لذت و درد و شوق و ..
حیا و عفت پاپی این احوالاتن!