دلم
یک عالم گوشواره میخواهد...
دلم اما یک گوشوار هم میخواهد...
یک عالم عقیق درشت و ریز
یک گوله پُر، یاقوت سرخ...
لابلای مشت مشت انارک های زرشکی خشک...
دلم حتی یک فانوس برنجی هم طلب دارد
شاید هم سه تا!
یک زنجیر برنزی بلند و کهنه
با
کبوترک معصوم شعر
چسبیده به حجاری ترگل ورگل قلبی کوچک
میخواهم آتش بزنم
هر چشم که نگاهش اشتباه می کند!
گاهی باید نفس کسی را ببری تا بفهمد هرکس نفسِ کسی است...
و
من
با یاقوت های سرخِ آویز از زنجیز برنز
با کبوترک شاعر و قلبک ریز
با انارک های زرشکی خشک
با فانوس های همیشه روشن درجوار عقیق های شفاف
با
یک جفت گوشواره نفس می برم
اگر
اراده کنم تنها...
+
تب دارد گوشواره هایم...
التهاب یک لمس آسوده از پرچین کاهگلی کوتاه قد باغ نه چندان دور...
همیشه این خشت های خنک
آرام اند...
اصلا کار این خشت های نم زده سحرگاهیست
پَر دادنِ گلگونِ گونه های داغ پُر تب...
گوشواره های هرم گرفته ام
حرمان مغروق در جرعه ای زلال از خنکایند
فقط وقتی
مقصد این پرچین کاهگلی کوتاه قد باغ نه چندان دور...باشد
به نیت
یک لمس آسوده البته...
+
گاهی آنچه میتوانی باشی و نمی توانی
تورا خسته تر از هستی میکند که آنی...
+
جایی خوانده بودم
زندگی یعنی
گوشواره هایی آویز از گوش زنی
نشسته لب پنجره
در انتظار همسرش...
و
من از آن روز
به طعم گوشواره می اندیشم!
یقین دارم شیرین نیست
و
زنهار که تلخ باشد!
گوشواره در گوش دخترکان همیشه باید ملس باشد...
ملس عین خود زندگی
یا که نه
ملس به طعم زندگی
ملس مثل گوشواره
و
گوشواره یعنی زندگی...
+
برای آتش افروزی
همیشه شعله و هیزم و نفت لازم نیست
گاهی
فقط یک جفت گوشواره آویزان یاقوتی
کافیست...
واقعا گاهی طفلک آقایان!
چه زیبا که حسین علیه السلام مرگ را گردن آویز بر گردن دختران جوان میدید.
و شما زندگی را گوشواره او.
بین این دو فاصله ای نیست،پس نقاب باخت ماست.