چنددقیقه از اذان گذشته است
مولای یا مولای گفتن های مناجات حضرت امیر
مثل
تیر ثاقب
هرچند بغض دار و در گلو مانده
مرز
خواب و بیداری اردوگاه را
درز میگیرد
همان جا
سر بر بالشت
و
تن لرز کرده زیر یه لا پتو سهم ات شده
قطره اشک
سرخ میکند چشمان خمارت را
هشیاری می شود
رسام
و
کل تن مخمور آش و لاش عادت های از سر سرخوشی های روزمره را
چنان
کتک میزند
که
سیاه و کبود
پا بر زمین کشی
و
چیلیک چیلیک دوسنج کوبان فک ات
همراه شود
با
خرچ خرچ سنگ ریزه های ریز ولی گستاخ سرد و سخت کف محوطه پادگان زیر کفی ناتوان کفش هایت
آخ!
که اگر یکسال
فقط
فرماندهی میدانی راهیان را می سپردندم
چنان
صبح گاهی مینواختم زائران رخوت زده شهری را
وسط
این بیابان نیمه سبز به شدت دوست داشتنی همزاد دوکوهه
دختر و پسرش
هم
ابدا توفیر ندارد
تا
وقتی
ساعت 3 نصف شب
که
بزور نصف کاروان هم خواب نخورده اند
کنار
گوش خوابگاه ها
چندتا
فوگاز مامانی منفجر نشود
و
همینطور بی هدف
ندهی
ده تا
تانک رژه بروند
کنار
دیوارهای سیمانی بلوک ها
و
کم کم ده تا شک زده راهی اورژانس صحرایی نشوند
و
باقی را
به طرفه العینی
سینه خیز نکشی وسط سنگ ریزه های محوطه
و
بعد هم چند دور دو مشتی
دور تا دور حسینیه اصلی زین الدین
ندهی به خوردشان
و
اطراف سوله ها با حفظ فاصله تامین
تی ان تی نترکانی
و
هر پنجاه قدم با صدای مجازی ویراژ میراژ و بمباران نمایشی
درازکش ندهی
دستشان نمی آید
این
جبهه جبهه آمدن رزمندگان
که
اسناد ملی مملکت را هم به سخره میگرفت
جوهرآبی بیک جوجه پسرک های پشت لب سبز نشده
یعنی چه...
اگر
کسی از این ریش سفیدها
یادش افتاد
مدیریت انقلابی امام
و
سبک دوست داشتنی آقا
میدان داری جوانان است
نه
حکم ماموریت برای خانه سالمندان زدن
راهیان را هم می شود
باورپذیر ساخت
درست
مثل
آن 8 سال جنگی
که
هیچ چیز از او نمیدانیم!
+
هنوز یادم نرفته
هق هق لوس
دخترک
زیر سقف سوله های کوهی
به شدت مستحکم و مستتر میشداغ
وقتی
صدای کاتیوشاهای رزم شب
درش می پیچید
و
ناخواسته یاحسین گفتن صفوف را برملا می ساخت
وقتی
به خادم خواهر
می گفت می ترسم
و من
مانده بودم
از چه؟!
داشتم فکر مى کردم «عیب نداره بالأخره بر مى گردى. مى رى اصفهان. مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه ها یادت مى ره...»
در را باز کردند، هلش دادند تو.
خورد زمین; زود بلند شد.
حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند.
صاف آمد پیش من نشست.
زانوهایش را گرفت تو بغلش.
زد زیر گریه.
گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟»
نگاهم کرد.
گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.»
گفتم «خب؟»
گفت «حاج حسین شهید شده»