خودت بهشت ی
یا
دوزخ؟
خشم ی
یا
تبسم؟
برف ی
یا
خاکستر؟
اشک ی
یا
همین قهقهه مست؟
بگذار بگذرم از تو
از همین خاطره پست
از این لمس داغ
از همین هذیان تب
من
به همان تنهایی نابود بی بودِ تو
به
همان تشویشِ تردیدهای مشوش موهوم خفته ی ناهشیار لمیده نگاه گریزانِ تو
به
بودن ت عین نداشتن ت
به
همین دوست داشتن یواشکی
راضی ام از سر دل
که ته دلم تمام توست ذوب در عین من
اینجا
که حرارتش عین جهنم است برای زنی آویزان با گیس هایی بریده
سهم من است از یک داشتن نامرسوم
همه میدانند
همه گفتند
من هم حتی
که
تو تکه منی اما نه تکیه من
و این دنیا
دقیقا آن جایی است
که
فقط یک تکیه گاه در آن عرف است
و
هر تکه ای محکوم است
به
من نداشتن های خاصِ خودش
چشمان من
نه به زنگ آخر این دنیا
خیره است
که
من
چشم سفید راند آخر یک رقابتم
که
غرقاب خونش
لکه بیاندازد توی این نخفتن های از سرهشیاری
میخواهم
بنویسم "من" آن صحنه پایانی این نمایش سخیف
گلادیارتورهای خواستن در چنگال کولوسئوم پاتریسین های عرف گذار
را...
میخواهم بنویسم
ان لحظه ها را
که
شرف زاد تیغ آبگین هامونی نسب اش را
میکشد بیرون از سینه برآمده اشراف زاد
و
مشت گره اش را می برد بر فراز
و
غریو می کشد
بگویید بتابند
به خاتون های خاور...
اینجا
پایان دوران جدید وحشت است
های ای آینه ها
در هم تنید
تا
خورشید را تکه تکه کنیم
در سرتاسر این گیتی...
و من
هرچند دیگر فرتوت م اما خسته، نه
عصا زنان می رسم به میدان گاه این زورآزمایی واپسین...
چه کس میداند
الا من
که
این سربرآورده سرافراز شرف زاد
نه یک گلادیاتور رنسانس وطن
که
او
رویین تن جوانمرد ایران تا توران هاست
من
تا آخر قصه این قصاب نسل های متمادی آدم ها
همچنان
خیره سری خواهم کرد
من
من
...
هیچ!
بگویید بتابند
خاتون های خاور...