مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

نگاهش روی ردیف پله ها کشیده شد

انگار نعش سنگین شده ای را

بزور بالا بکشد


همیشه همین است

تا اینجا را با شوق می آید

اما

همین یک ردیف پله

انگار عزراییل اند

که

شیره جانش را میمکند


دست و پایش کرخت شده بود

مثل همیشه


به مشقت

دست لرزانش

را بالا آورد

تا دور گردن نرده های سفید فلزی بیاندازد


بلکه قلمدوشش کنند و او را به آن طبقه نحس برسانند

مقابل آن اتاق همیشه ساکت


با هر جان کندنی بود

خود را رساند

مقابل اتاق...


مرد میانسالی

که

مسئول این بخش است

و

از قضا دخترک را خوب میشناسد

سر بلند کرد

شاید حضور کسی را حس کرد

آخر

قدمهای بی وزن او که صدایی نداشتند

و

گلوی خشک شده اش هم...


مرد چشمش به تیله های سیاهی افتاد

لغزان و شناور

درست مانند نهنگی که با ابرموج ها بالا و پایین میشود


بینی سرخ شده دخترک

او را یاد کارت پستالی انداخت که دخترکوچکش دیشب نشانش داده بود

شاخه گلی سرخ که میان صفحه برفی افتاده بود


نگاهش را از چهره زار دخترک برداشت

ارتعاش بدنش هویدا بود


چرا این مجسمه لرزان از قاب در کنده نمیشد

بلند شد

مثل همیشه


نزدیک رفت

مقابلش ایستاد

سلام خانوم علوی...

نمیخواهید داخل بیایید؟


چشمان دخترک مات مانده بود

حالا لرزش چانه اش هم دیده میشد


به طرف صندلی های وسط اتاق رفت

نزدیک ترینش را از کناره میز جدا کرد

بفرمایید بنشینید


تکان نمیخورد

هنوز بعد از 30 سال نمیداند

دخترک هربار در چارچوب در چرا میخکوب میشود


بازهم صدایش کرد

این بار کمی بی حوصله تر


خانوم علوی...

خوبید؟


انگار صدای بلند مرد

روح را به تنش برگردانده باشد

تکانی خورد


مرد فکرکرد میخواهد بیوفتد

قدم بلندی برداشت

اما همین که دید تعادلش خوب است

عقب نشست

نفسش را با دهان بیرون داد

پوف بلندی شنیده شد


به پشت میزش برگشت

وقتی

دخترک به سمت صندلی آمد


سلام آقای جوادی

خ خ خبری نشده؟؟؟


جوادی

کمی نگاهش کرد

انگار که فکر کند چه سوال جدیدی؟

واقعا منتظر چه بود

چرا همان دم در نگفت خبری نشده

چرا او را به داخل خواند


لحظه ای بعد به خودش امد

سرش را زیر انداخت

مشغول ور رفتن با دفتر و پوشه هایش


نه خانم علوی..نه

خب اگر خبری بشود

که

ما اینجا اصلا برای چه حقوق میگیریم؟

غیر این که به شما خبر بدهیم؟

شما هربار تا اینجا می آیید

که

بی خبری تحویل بگیرید؟


دخترک سرش را پایین تر برد

از نیم رخش

قطره اشکی دیده شد

که

دست به دامان چادر سیاه گشت


جوادی با کلافگی لعنتی آرامی گفت

و

دستمال را از روی میز خودش برداشت

روبروی دخترک آن سوی میز وسط اتاق نشست

جعبه را به سمتش هل داد

خواهش میکنم خانم علوی

ببخشید

من نمیخواستم شما ناراحت شوید

فقط خواستم بگم اگر خبری بشود

من حواسم هست

که خیلی زود به شما اطلاع بدهم


دخترک با چشان متورم و خیس

سر بلند کرد


نگاهش دل مرد را به درد آورد

میدونم آقای جوادی

ولی کار دیگه ای ازم برنمیاد

چندوقت پیش آمدم اداره

همکارتان گفتند رفته اید زیارت

گفتم شاید در نبودتان خبری شده باشد


مرد نگاهی به دخترک کرد

بله بعد از مدتها قسمت شد برویم زیارت امام رضا...

امروز برگشتیم

هنوز فرصت نکردم همه ارجاعات را ببینم

اگر اصرار دارید

صبرکنید من باقی نامه ها را هم نگاهی بکنم


نیم ساعت است که

صدای فین فین های ریز دخترک

می آید

و

جوادی در سکوت لابلای انبوه پوشه های روی میزش غرق شده است


زلزله می شود

ده ریشتر شاید بیشتر

در

قامت دخترک

وقتی

جوادی با شتاب از جایش بلند میشود

صندلی اش از پشت با ضرب می افتد

برگه ای دست مرد می لرزد

از صدای صندلی

سر دخترک بالا می آید..

روی مرد می ماند

روی نامه درون دستان مرد


قدرت چند ده مرد جنگی درون بدنش غلیان میکند

به میز چنگ میزند

نامه را می قاپد

خطوط را با چشم قورت میدهد، نجویده حتی...


میخواند اما نمیفهد

این این چی میگه آقای جوادی

چی شده؟

سید برگشته؟


جوادی بغض کرده

به دخترک مستاصل پر شوقی نگاه میکند

که

تمام قامت میلرزد

ده ریشتر بیشتر حتی...


صدا بلند میکند

خانم رضایی

خانم رضایی


زنی هراسان از پشت پارتیشن آن طرف اتاق میرسد

و

زیربغل دخترک را میگیرد

قبل از آنکه چشمانش کامل بسته شود


لحظاتی بعد

جرعه های شیرین آب قند

زنده اش میکنند


مردی را میبیند

در یک ضدنور غلیظ

لای چشمانش را باز میکند

سید؟خودتی؟


صدای جوادی میرسد

خانم علوی صدای من رو میشنوید؟

بیدار شید خانم...


دخترک چشمانش را باز میکند

یادش می آید

خودش را جمع و جور میکند

با شرمندگی سرش را زیر می اندازد

ببخشید

اون نامه..اون نامه چی بود؟


جوادی کلیدی را از روی میز بر میدارد

میتونید راه بیایید؟


دخترک پرسشگر بلند میشود

سید اینجاست؟

کجا باید برویم؟


جوادی اشاره میکند

خانم رضایی دخترک را همراهی کند


به در اتاقی میرسند

در انتهای یک راهروی نیمه تاریک

در زیرزمین ساختمان


کجا میرویم آقای جوادی؟

سید این پایینه؟

خب چرا نیامد بالا؟


جوادی زبانش خشک شده...

مقابل دری می ایستد

کلید را داخل میکند

صدای چرخشش در کل سالن ساکت و نیمه تاریک می پیچد


برمیگردد

اما نگاهش را به کفش های دخترک دوخته

همین جا باشید تا برگردم


طاقت دخترک کمی مانده تا سر ریز شود

به

خانم رضایی نگاه میکند

نگاهی که معنی اش کاملا مشخص است

رضایی هم اما مانند مرد

جوابی ندارد


فقط دستش را دور مچ دخترک قفل میکند


چند دقیقه بعد

در باز میشود

جوادی بیرون می آید

چشمانش خیس و سرخ اند


خانم علوی بفرمایید...


دخترک کف دست را روی در میگذارد

سرمایش تنش را میلرزاند

در راه هول میدهد

وارد میشود

میفهمد که رضایی هم پشت سر او وارد شده است


اتاق فرش شده ای مانند نماز خانه است

با کتیبه هایی عاشورایی

روی دیوارها پرچم هایی بی چوب که به دیوار زده شده اند

و دیگر هیچ

مقابلش و نیز

سمت راست اتاق خالیست


هرم نفس های کسی را پشت سرش حس میکند

ارام به پشت میچرخد

گوشه سمت چپ اتاق...


کسی دستش را بالا می آورد

کف دستش را باز میکند

سرمای یک پلاک فلزی را حس میکند


سید خوابیده است...

  • منور الفکر

نظرات  (۵)

  • مــ. مشرقی
  • تصویرسازی خیلی خوب بود.
    انتظار خیلی سخته!
  • ** فرکانس **
  • از ایتدا تا انتها شیار 143 را تداعی کردید برام دوباره ...

    زیبا بود ...
    سلام بانو
    عالی بود و تأثیر گذار...
    ممنون
    پاسخ:
    علیکم السلام
    سلااام بانو
    نفسم کش اومده بود با این داستانک شما
    خیلی خوب بود

    یاعلی

    پاسخ:
    علیکم السلام
    داستان خوبی بود

    اگر نگارشش سطری باشد خواندنش راحت تر است تا ستونی



    این لینک وبلاگ داستانی است
    سربزنید
    پاسخ:
    تشکر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">