عقد چند ماهه یشان
سه روز پیش
تمام شده بود
و
بودن زیر یک سقف شروع...
تکیه زده بود
به
تیرک درگاهی اتاق
و
مردمک چشمانش مثل براده های آهن
که
کشیده می شوند سمت آهن ربا
دل دل میزدند سمت هر حرکت او
نم موهایش را گرفته بود
و
حالا داشت شانه میزد مشکی های کوتاه و تازه قیچیِ دامادی خورده را
تکیه اش را از تیرک برداشت
وارد اتاق شد
کاور فرم را از نیمه سمت راست سهم لباس های او شده در کمد برداشت
پیراهن اش را جدا کرد
و
به سمت ش برگشت
سنگینی نگاهش را تازه حس کرد
که
سرش را بالاگرفت
حتما خیلی طولش داده این لباس درآوردن را
که
توجه او را جلب کرده...
ایستاد سرجایش
در همان اتاق بزحمت 15 متری
که
تخت، بخش اعظمش را اشغال کرده بود
حالا همین یک ذره راه تردد
برایش قدر یک اتوبان بی سرانجام شده است انگار
اصلا از صبح که پلک هایش را گشود
و
دید که بجای چهره غرق خواب او
صدای دوش حمام می آید
رمق از جانش رفت
بزور خودش را از جا کند
تا
سریع بساط صبحانه را بچیند
اما
به عادتِ یک سرباز، مانده حالا تا او هم عادت کند
این را وقتی دوباره فهمید که قل قل سماور را شنید
و
عطر چای تازه را نفس کشید...
ته دلش خداراشکر کرد
دیشب علیرغم خواب آلودی اش تنبلی نکرده و فرم اش را اتو زده بود
چرا اینقدر امروز همه چیز در مغزش روی دور کند افتاده؟
سرش را کمی به طرفین تکان داد
بلکه این منگی بپرد
نگاهش گیر کرد به چشمان زل زده زیرکی که مدتی بود رویش قفل شده بود
ناخواسته دلش خواست که بخندد
اما
نشد...خنده اش نیامد...
اصلا از صبح عضلات صورتش مغلوب جاذبه اند
نگاهش را انداخت به پشت سر او
دخترکی غمگین از داخل آینه نگاهش میکرد
کمک کرد لباسش را بپوشد
این را دیگر نباید فراموش میکرد
اصلا یک پای رویاهای دخترانه اش
همین بود
که او را کمک دهد هرصبح در لباس تمیز و اتو خورده پوشیدنش...
یک حس خوب خاص زنانه دارد که نمی شود وصف اش کرد
اما غم از صبح سنگین کرده اش
حتی با این حس خوب هم کنار نیامد
کمربند را که سفت کرد
پیراهن را روی تنش مرتب نمود
البته که هیچ نیازی نبود
اما
این دست کشیدن های آرام و ظریف
روی بلیطی های سرشانه
و
سرجیب های سربه زیر
بیشتر انگار که چهارگوشه دل یک زن را سامان می دهد
تا
ظاهر یک مرد...
تزریق یک نوع مالکیت شیرین است
همین نوازش های به نیت آراستگی
در وجود یک بانو...
دستانش را در هم گره کرد
سرش بی اختیار پایین بود
دوست نداشت
او بفهمد آن همه اطمینان از صبر
از توان
از خواستن یک همراهی
اینقدر زود خودش را گم و گور کرده و دستش را لای پوست گردوهای نوبرانه گذاشته...
دردش همین بغض از صبح گیرکرده در گلو بود
که
حالا آرام آرام دارد حجم میگیرد
درست
همزمان با این نزدیکی وقت رفتن...
و
او هنوز بی حرف فقط نگاهش میکند و در هوای این غم
خرامان آماده می شود
لبخند ملیح اش اما ناگریز است
برایش شیرین است تمام این حضور حالا به غایت غمگین
همین دخترک محزونی که دارد تمام سعی اش را میکند
عادی باشد
خودش بهتر از هرکسی دیگر
میشناسدش
ایمان دارد به توان تاب و طاقتش
به مردانگی قول و قرارش حتی بااینهمه ناز ناخواسته زنانه
که موج میزند در او...
در همین فکرهاست
که
از آن سمت تخت می آید
می ایستد مقابلش
دستش بالا می آید و...
هرچقدر هم سماجت بخرج می دهد در این خیره ماندن
انگار او اما
قصد نگاه کردنش را ندارد
انگشتش که کشیده میشود
زیر بناگوشش
همزمان عطر خوش بقدر چندماه خاطره اش
اطرافشان را پر می کند
قلقلکش میشود
کمی سرش خم می شود ناخواسته
از این واکنش
چشمان او هم ناخداگاه بالا می آید
لبخند مردانه را که می بیند
بالاخره می شود که لبخندش زنده شود
یادش می افتد که او به بناگوشش حساس است
دستش را که می خواهد عقب بکشد
در هوا گرفتار می شود
قلاب شده به یک دست مردانه و گرم
حالا می فهمد که شاید حتی فشارش هم افتاده باشد
دستش در این هم جواری سرد است
باز سرش را پایین می اندازد
آخر سنگینی یک موج بلند را نزدیک ساحل مژگانش حس کرده است
نمی خواهد پای رفتن او را سست کند
نمی خواهد از خودش ناامیدش کند
دوست ندارد باخودش فکر کند همراه خوبی نخواهد بود
دستش را می گیرد
و به آشپزخانه می برد
کنار سفره می نشاندش
می خواهد بلند شود
که
این بار دستش را روی شانه اش می فشارد
"بشین...
من میریزم..."
دو لیوان چای را می آورد
او را در عرض سفره نشانده
و
خودش در طول مجاور می نشیند
وقتی می پرسد "برات شیرین کنم؟"
خجالت می کشد
نباید بگذارد ناراحتی اش اینقدر به چشم بیاید
با "نه خودم میکنم"
شروع میکند به خوردن سومین صبحانه زیر یک سقف با او
اینبار اما کاملا بی میل
کاملا بزور...
می داند که فهمیده
خوب هم فهمیده
اما او هم می داند نباید به رویش بیاورد
چند لقمه نان و پنیر را بزور چای قورت میدهد
از قفسه کتاب های عمومی گوشه هال خانه
که قرآن را برمیدارد
او را می بیند به سمت درب می رود
خم شده تا پوتین های واکس خورده اش را بپوشد
قران را با دستانی که حالا دیگر لرزششان عیان است
به سینه اش می چسباند
خودش صدای تپش های مضطربش را می شنود
شاید حتی سمت چپ پیراهن سپید گل ریز دارش بالا و پایین هم بشود
اگر او دقت کند...
بند پوتین هایش هم
محکم شدند...
از حالت نیمه نشسته در می آید و می ایستد
حالا مقابل هم...
دیگر نباید نگاهش را بدزدد
او که فهمیده، پس
باید بگذارد دلش حداقل به قدر این قرار دوهفته نبودنی که خوب می داند شاید همیشگی شود
آرام بچیند از شاخه های پربار چشمان خوش رنگ مهربانش...
موج شکن ساحلی اش هم انگار
همین روز اولی شکسته است
که
سیلاب راه افتاده روی دامنه گونه های گندمی اش...
دست مردانه اش را بالا می آورد
می اندازد پشت کتفِ
صاحب گونه های خیس
و
چانه لرزان
و
محکم در آغوشش می فشارد
حالا قرآن تنها فاصله سینه های بی قراری است
که
عهد بودن برایش را بسته اند...
هرچه این حصار تنگ تر میشود
فشار به قرآن هم...
انگار بخواهند با این تنگنا از پوست و گوشتشان عبورش دهند
بخواهند دونیمش کنند
نیمی در سینه یک سرباز که مرد میدان های سخت است
و
نیمی سهم سینه ای صبور که باید زن این معرکه باشد...
سرش بوسیده میشود
پیشانی اش مهر میشود
گونه های خیسش شبنم می پاشند روی دشت محاسن یکدست مردانه او
گفتنی را باید گفت
خودش را کمی عقب می کشد
سرش را بالا می آورد
زل میزند در چشمان نم گرفته مردش
"من به تو قول دادم محکم باشم
صبور باشم
میدونم الان توی دلت گفتی همین اول کاری جا زدم
نه...میخوام بدونی من جا نزدم
هنوزم سر حرفم هستم
ولی من...من فکرشم نمیکردم اینقدر سخت باشه
نمیخوام حرفی بزنم که اذیتت کنم
اما دوست دارم...
این یعنی میمیرم هم از دلواپسی تا این ماموریت تموم شه
هم از دلتنگی...
پس هم زود برگرد، هم سالم...
باشه؟"
یکبار دیگر فشرده میشود
در حصار امن و آرام او...
کمی فاصله میدهد خودش را
دست میکند در جیب سمت راست پیراهن
و
یک چیزی بیرون می آورد
میان دستش پنهان است
دست راستش را میگیرد
"چشماتو ببند..."
چشم می بندد
و
به این فکر میکند که دیشب وقتی لباس را اتو میزد
چیزی در جیب پیراهن نبود...
خنکی یک انگشتر
از
انگشت دوم دست راستش عبور میکند
چشمهایش را آرام باز میکند
دستش هنوز در دست اوست
جفت عقیق سرخ خودش را دست او کرده است
لبخندش جان میگیرد
نگاهش میکند
"این خیلی قشنگه
ممنون..."
"اینو گذاشته بودم برای همین لحظه
برای وقتی که اومدیم خونه خودمون
برای صبح اولین ماموریتم
که
باید تنهات بذارم
میخوام هم حرزش تورو حفاظت کنه
هم مدلش یادت بندازه که جفتش دست منه
برام دعا کن
منم برای تو دعا میکنم
همونطوری که قول داده بودیم، باشه؟"
قرآن را می بوسد
از سایه سارش میگذرد
پا تند میکند به سمت درب خانه
خودش هم میداند که این آهستگی ها، حربه های دل است
گذشتن از آرام یک همسر و یک سقف فقط کار یک مرد است
میداند که تازه عروسش هرچقدر هم محکم و خوش قول اما این اولین بار توانش را ندارد
پس او باید هم جور خودش را بکشد
هم او را...
درب را باز میکند
بوته یاس همسایه از دیوار سرک کشیده است
و
عطر خوشش مستی صبح زاییده...
دستگیره در توی دستانش است
یک لحظه سر می چرخاند به امتداد شانه راستش
چادر سفید نمازش
را به سر کشیده و قرآن هنوز روی سینه اش قفل شده
کاسه کوچک آب را از روی جاکفشی برداشته
سرش همزمان با گفتن خداحافظ بالا وپایین میشود
و
خودش به طرفة العینی از در میزند بیرون...
دلش میخواهد تا سر کوچه
عقب عقب برود اما نباید
میداند که اگر به این دل بها دهد
پا از گلیمش درازتر می کند
صدای آب را میشنود
که پشت سرش می ریزد
بوی خاک را هم می شنود
میداند
چند ده متر عقب تر
حالا دو چشم بارانی برایش آیة الکرسی می خواند
اما باید رفت...
نگین انگشتر را بطرف داخل دستش می چرخاند
نگاهش میکند
آیة الکرسی را می خواند
برای نیمی از وجودش که نزد خدا امانت گذارده درون خانه ای کوچک و دنج
ته بن بست چندکوچه پایینتر...
مردها گریه نمیکنند
اما
قدمهایشان را گاهی عمدا محکم تر بر میدارند
گویی می خواهند بغض ها را بکوبند بر سر زمین
تا از آسمانشان هوس باریدن نکند...
انگشترش را می چرخاند
آیة الکرسی اش تمام شد
وقتی
به مسیر پشت سر او حواله اش کرد
وارد خانه شد
اینجا از اول همینقدر کوچک بود
یا حالا که ساحل از دریایش جدا مانده
همه چیز کوچک شده؟
می رود سمت اتاق تا حاضر شود
باید برود او هم
حالا از امروز
دیگر وقت عمل رسیده است
تمام ادعا ها
و
تمام قول و قرار ها
حالا وقت اثباتشان شده
این همانی بود که خودش طلب کرد و خودش انتخاب کرد
یک مجاهدت دونفره...
یکی میدان سخت
و
یکی میدان نرم...
یکی مردانه
و
یکی زنانه...
ثواب سخت اش حواله است برای زن
و
اجر نرم اش قسمت است برای مرد
و
دعای شهادت، سهم مشترک هردو...
ساحل ها همه انتهای سکونند
و
دریاها همه غایت حرکت...
دریا بی قرار یک مقصد
طوفان زده یک آرام
و
ساحل بی تاب اندکی سفر
رسوب زده یک هجرت
ساحل و دریا
دور از هم
نه ساحلند و نه دریا
نه ساکنند و نه سیال
مرد شیدای طمأنینه ساحل
و
زن لیلای جسارت دریا
نه دریا به سد سازگار است
و
نه ساحل به سیلاب ماندگار...
این پناه مشکین ساحل
یک اوج دیرپای ژرف می شود
وقتی
دریا بروی شانه هایش تابوت یک سرباز عقیق به دست را می آورد...
وقتی دشت سبزپوش یک قامت
با شقایقی شکفته بر سینه
می رسد از سفری که باید...
وقتی حتی چشمان بسته
و
لبهای خاموش اش
تمنای یک آرام تام دارند
وقتی
ساحل برمیخیزد
وقتی ساحلِ پُرماسه
می شود یک کوه
وقتی رستاخیز میشود...
دست عقیق نشان را بلند میکند
پَر یک آسمان سکینه مشکین را نرم می کشد روی تمام یک دشت سبزپوش پُرشقایق
وقتی
پیکر رشید یک سرباز
می خرامد زیر سایه چادر یک زن...
وقتی
بده بستان ها پا میگیرد
وقتی
معرکه کارزار ها جا به جا می شود
وقتی
قهرمان قصه آسوده می آرامد تا همسرش جایش را بگیرد...
+
چه کسی می فهمد
حال دختری را
که
آرزویش همسری سرباز اسلام است
به قصد قربت
وقتی
می داند سرباز ها گلدان بذرهای شقایقند
اما
بازهم دلش فقط یک شاخه شقایق می خواهد...؟!
وقتی
هربار که گره دستک چادر را محکم میکند
می داند
اگر پای دلش بماند
روزی باید دستک ها را بگشاید
تا بشود
روی گلدان را بپوشاند
اما
بازهم دلش فقط یک شاخه شقایق می خواهد...؟!
شقایقی با شاید
فقط چندماه و سه روز عمر...
+
آقایان بهشان برنخورد
هرچند چندان دخلی هم به خانومها ندارد
اینکه
فی الذات
یک بده بستان خاص رفیقانه ای است
بین
دخترها و شهدا
همه میگویند
که
همه شان می گفتند
که
سیاهی چادر شما، بالاتر (برنده تر،کوبنده تر) ازسرخی خون من است
و
دختران در جواب هرکه می پرسد
بالاتر از سیاهی چیست
محکم میگویند
که
سرخی خون شهید، بالاتر از سیاهی است...
کسی مقصر نیست
اما
ما از این حرفها داریم با شهدا...
بهشان برنخورد آقایان خلاصه!
نوشته تون زیبا و قشنگ بود
موفق باشی:]