دخترک نشسته باشد گوشه رینگ انگار...
هرکس میگذشت مشتی حواله اش میکرد...
چشمهایش خون افتاده بود، پلک هایش باد کرده بود، یک بند انگشت بیشتر، دورتادور هردو چشمش بنفش تیره به سیاهی تنه میزد...لبهایش متورم بود و خون گوشه گوشه اش صله بسته بود...خط سرخ خشک شده از گوشه لب تا پایین چانه اش هنوز هم پیدا بود...موهای کم پشت آشفته اش که گویی صدهابار چنگ خورده باشد، هیچ قد صافی نداشتند، همه از کمر شکسته و خرد و پریشان...نگاهش کردم و نگاهم را روی تمام بدنش چرخاندم... لابلای لکه های خون نشسته در سفیدی چشمهایش، آب فراوان تاب میخورد!
و میدیدم با چه رنجی بغض را میبلعد و پیشانی اش چین واچین تر میشود... دستانش را درهم تاباند...چشم های نیمه باز مجروح اش را به نگاهم دوخته بود و دستانش را درهم گره داد، وقتی با نگاهش مرا فراخواند به یک آغوش ساده گرم تسلی بخش و از نگاه من انکار را چید، شصت های خسته اش، روی بدن زخمی دستهای سفید با خراش های سرخ پر شده، دیدم که چطور نوازش کرد برای هزارمین بار شب پر محنت تنها باید به سر سرانده اش را...
دستهای سرمازده ای که حالا باید زغال گداخته تن بی رمق میشد...
من را ترساند این حجم از یه لاقبایی در دنیای رابطه ها و ضابطه ها...
هرشب وقتی به اینجای مسیر خلوت خیابان میرسم، زیر همین تیرک کور شده برق، تیره تنم تیر میکشد از اندیشه بی خبری دخترک...
ناخداگاه دستانم در هم گره میشوند و شصت هایم خودشان را نوازش میکنند...
سایه نگاه خیره دخترک را لابلای تمام زوایای تاریک خیابان میبینم اما مهمتر آن هرم گرمی است که بی هیچ وجودی، زیرگوشم ها میشود و سینه ام که به دیواری نامرئی تکیه میزند...
و هر شب به خانه که میرسم، پیراهنم بوی خونابه میدهد...
بوی یک نگاه پرخون چسبناک خیس...
مدیونی از اونایی ک ب پلک گفتی ب من نگی خخخخه