امروز
هم
مقتدا
چندکلامی
آب شد
روی جگرهای دودگرفته ی ما
چندجمله ای
درنهایت محبت مولایی
در انتهای انصاف انقلابی
نواخت نزدیک گوش هایی
که
گمان ندارم
دست از نشنیدن ها
برداشته باشند
چه داغی ازاین سوزان تر
که مردان یمین ویسار ت
در کوچه های چپ و راست
بروی خود نیاوردن و به خود نگرفتن و از خود ندانستن
سیر کنند و تو
روی پل ورودی خرمشهر
تنها با یک دست
"تنها"
ایستاده باشی
مقابل
گردان های زرهی
"دشمن"
هرم شکلی
جامعه ما
شکاف برداشته است
آنجا در راس
تو تنهایی
واینجا در قاعده
ما نگرانیم از تنهایی تو
و
پریشانیم ازاین
گسل
فاصله افتاده میان
اشارات تو
و
به سر دویدن ما
کمر هرم
سیاتیکش عود کرده است
نخبگان جامعه ما
بیشتر به
نخود مغزان
مانده اند
ایران چنان باشکوه است
که وصف نامش نتوانم
اما
چرا به تنگ آمده است
جان ما و تو
چرا می اندیشم
گاهی
که کاش
تو درجایی دیگر بودی
جایی که بفهمنت
و
ماهم آنجا بودیم
تا...
اما باز
حس میکنم
چرا تو نباشی
چرا مانباشیم
اینجا
ایران است
ایران تو و ما
آنانکه
نمیخواننت
باید نباشند
امروز
فریاد زدی
آرام
که
ما
دستهاشان را بگیریم
که ما
گسل را پرکنیم
که ما کمر هرم را
مرهم گذاریم
سمعا وطاعتا
بگذار همه
بدانند
حتی اگر
تو تنها باشی
و
اینجا
از همه ما
فقط یک نفر
مانده باشد
باز
دستانش از
بیعت تو
شسته نمیشود
باز
بالهایش چون
باز
باز میشود
و
فاصله
اشارات تورا
تا
عرصه وجود
به سر
پرمیزند...
رهبرم
غمت مباد
ما تورا میفهمیم...
فقط حرف میزنیم!حتی خود شما!
ادعا
ادعا
ادعا!