یکباره در آشفته بازار امور
اسمم درآمده بود
برای همراهی در کسوت مربی کاروان ورودی های نخبه دانشگاه
چندسال پیش را میگویم
روی پله های بالایی متصل کننده ساختمان اداری دانشگاه به حیاط اش بودم
که
زنگ زدند و دستور دادند که باید بیایی
زائران حضرت سلطان در این اردوی هدفمند
دانش اموزانی بودند
که با سرمایه گذاری حمایتی بسیج توانسته بودند کنکور را با رتبه های خوب پشت سربگذارند
و
حالا دانشجو شده بودند!
قرار بود مخ این بندگان خدا را طی 10 روز
عزیمت مشهد
چنان بار بگذاریم که نمک گیر بسیج بمانند...
همه اینها را گفتم به جهت اینهایی که میخواهم بنویسم
در یکی از شب های گعده گیری مان
خاطرم هست
سررسید پلاکم مقابلم بود
یکی از دخترها برش داشت و شروع کرد به تورق
به خاطر پرسیدن این عکس کیه و چکاره بوده
و
بعد هم روضه های مفصل من از هرکدام از نخبگان شهید
بحث از ازدواج رفت به سمت شهدا
یک جمله ای به آن جمع گفتم آن شب
که
هم آرزویم بود و هم باورم
و
امروز غروب جلوی پنجره باز پراز نسیم بوته یاس همسایه و هوای اردیبهشتی اش
یادش افتادم
و
سیل کاشانه ام را برد...
خاطرم هست
که
در میانه بحث گفتم
برای بسیجی ننگ است که به 30 سالگی برسد و شهید نشده باشد...
قیافه های هاج و واج بچه ها را آن شب همیشه خاطرم هست
و
سوالاتی که از دوست نداشتن دنیا
تا
پس جانبازها و تکلیف الهی و غیره را هم...
جواب همه سوال ها را دادم آن شب
و
البته حرفی که بی برنامه از ته دلم درامده بود را هم برایشان جا انداختم
اما
یک بغض و یک نگرانی حتی
دارم اکنون
که اگر بازهم ببینمشان...
عمر غدار و غماز و عیار است با آدمی
میگذرد
لعنتی نافرم هم زود میگذرد
فرصت کمی باقیست تا برآمدن من از گُرده تمنا و مدعایم...
پس شما هم به 30 اعتقاد دارید ...
مجتبی علمدار هم 30 سالگی رفت ، قبلش گفت و رفت ...
ان شا الله ...