مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

معنویت عقلانیت عدالت

مکتب انقلاب

مبدا انقلاب
امام"خمینی" بزرگوار است
حرف او را حجت بدانید...

امام خامنه ای حفظه الله

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

کاش می شد رفت و برنگشت...

کاش می شد
شعری شد در نهایت یک ابدیت

کاش می شد درد نکشید
ولی
چهارپاره شد


کاش می شد نسوخت
ولی
غزلی شوریده شد

کاش
اینهمه مثنوی نبود
اینقدر طولانی در حماقت

کاش اگر سپید است
اگر یک موج نو ست
کاش
نه در معرفت بود

کاش این همه بی معنی
این همه طغیان اوزان
اصلا
اینهمه سرکشی
کاش
رودر روی کثافات بود

این دنیا
که چنین تنگ شده بر او
کاش
این همه بزک نداشت

کاش تمام روسری ها
تمام لاک ها
لعاب ها
تمام بندک های چرمین
تمام تونیک های نخی
تمام گوشواره ها

کاش تمام خواستن ها
کاش همه گنجشک های فیروزه ای سفالین

همه کاش
آتش میگرفتند

همه این ها
که
او را
آن اوی عزیز را
به لجن کشیده اند

بگذار امشب
کمی مناجات کنم او را

آن اوی عزیز روحانی اش را

آن پیشانی سفید
که...

نه بگذار آن کوچکتر را یاد کنم

طاهره ای
که
هرگز نباید مریض شود...

مریضی آن روزها
همین درد بی درمان این روزها بود...

همین بزرگ شدن و دور شدن از معصومه ها

یا آن که تمام آرزویش
یک بار منطقه رفتن بود

نکند
مرده باشد؟
پس چرا اینقدر آرام است؟

چرا همیشه زود فهمیده است
آنچه برای آینده بوده
اما
همیشه زود هم گرفتار شده است
چرا تمام ممنوعه هایت را سرش آوار کرد این دنیا؟

اصلا
وقتی قرار بود طاهره بشود هند
چرا
آن مرد زانو بغل گرفته پیر دلش را درآورد؟

چرا
زخمهایش را داد تا برایش ببندد؟

چرا از خاکریز پایین می آمد و او را دنبال خود میکشید؟

خیبری شدن به چیست؟
به مجنون را دیدن؟

اصلا چرا گذاشتی با آن پیراهن سفید روی شلوار انداخته اش بیاید
با آن انگشتر دستش
کنار زانوی گرفته بغل خسته ای بایستد
بگوید خودم میبینم.میشنوم...

این به رخ کشیدن ها
این بودن ها

این ها رسم کدام ناکجا آباد نامردستان است؟

این ذره ذره سم خوراندن
این آرام آرام از پا درآوردن
این بودن و یکباره رفتن

آن تعلق تدریجی و این معلق تحمیلی
این همه تعلیق؟!

کجاست دخترک قصه؟
کجاست ماه پیشانی به خرابه رانده شده؟

تبعیدی کاخ به کوخ
چرا
این حضیض نشینی عزیز نیست؟

اصلا چرا شرفی در مکین این مکان نیست؟

میدانید
روضه ها یک جایی از اعماق او را هشیار میکنند
که
خوابش خیلی سنگین است

جانش را درمی آورند
تب تندی نبوده که به عرق بنشیند
غرضی نبود که به مرض...

پر از غریزه
پر از _

بیچاره او...

+
یک انتخاب هایی هست
که
فقط مال توست

که با همان ها میروی در گور

هرچقدر هم ناراحت شوند اطرافیان
هرچقدر هم خاطرشان عزیز
باز
فکر تو و گورت
بگذار یکبار بگویم
پدرت را در میآورد

کاش اینهمه ضعف نبود
اینهمه اما و اگر
اینهمه ولی

کاش سبک بود
بی وزن
رها

کاش همان موقع که معصوم بود
تب میکرد شبی
و
صبحی نبود


کاش این همه رسوب
این همه رسوب
این همه رسوب نبود...

دریافت

کاش میشد رفت و برنگشت...


یاعلی
  • منور الفکر