این روزها
هرچه میکند
نمیتواند
روسری های رنگی اش را بپوشد...
ساعت های ست مانتوهایش را دست کند...
دلش میخواهد
همان روسری ساده اش را
همان ساعت جنگ زده اش را
با همان
کیف ساده
و
کفش های ساده ترش را
با خود همراه سازد...
دلش میخواهد
وقتی
پا در خیابان میگذارد
همه چشمهاشان را ببندند
و
هیچ کس نگاهی نثارش نکند...
دلش میخواهد
نفسش تنگ نشود
پاهایش ضعف نرود
ستون گرما روی کمرش سرسره بازی نکنند
دلش میخواهد
باران بگیرد
سایه باشد
و
همه حواسشان پرت باشد
دلش میخواهد
عقیق اش باشد
و
تسبیح شب رنگش
و
چفیه مشکی مهربانش
دلش میخواهد
عصر جهاد مرجعیت را بگیرد دستش
همینطور خیابان گز کند
و
بخواند...
دلش میخواهد
وصیت نامه امام کوچکتر بود تا توی کیف جایش میداد...
یک حال غریبی دارد
دلش حال روزهای قبل اعزام را دارد
دلش
یک تصادف قشنگ میخواهد
یک باره
در یک کوچه حتی غریبه
درب باز یک خانه باشد
و
کفش های مانده مقابل درب
و
صدای یک روضه پرسوز
و
خودش که میرود
پناه میگیرد در کنج خانه
و
های های ضجه میزند حسین را...
دلش یک آرام به سبک قدیم میخواهد
دلش یک بزرگتر که بزند
سر شانه اش و با سکینه ای کم نظیر بگوید
درست میشه جوون
درست میشه...
می خواهد
دلش
یک رفتن می خواهد
که
حرم باشد
و
او باشد
و
مرتضی که چای روضه اش بوی نجف بدهد...
وای که دلش
چه هوای نفس کم آوردن وقت ادب به مولا کرده است...
دلش ساقی میخواهد
یک حضرت حیدر...
دلش بیچاره تاول های عمودشماری اربعین است
یکی بیاید
دست این مانده درمانده را بگیرد
ببرد با خود
من میدانم اجل نزدیک است
یکی بسوزد دلش بر این محتضر
و
حرم را نشانش بدهد...
اصلا
همان جاروی دسته بلند حیاط اصلی حرم حضرت عقیله را بدهید
دلم کنیزی میخواهد...
+
صاعقه هایت
صیحه میزنند
پس
چرا مرا نمی سوزانند
مگر نه آنکه
حرم ندیده را باید که سوزاند...؟
+
حتی
نقل های ریز بیدمشکی هم
حال خوبی ندارند...
+
دلش میخواهد
همه را
همه همه را
بگذارد و برود
دلم
یک بغچه یا بقچه
میخواهد
که
نان خشک و نمک باشد
و
قرآنم...
آن قدر بروم
که
نه دیگر کسی مرا ببیند
و
نه من دیگر کسی را...
بروم آنقدر
که
بگویند
گم شد...
به نظرم عنوان گمشدگی برای این متن بهتر ه.
نسبت متن با گمشدگی بیشتره تا چرا گم نمیشوم..
گمشدگی ابهامی خاص داره.