از پاییز امسال
نصیب من
جز عشق
سرما بود...
نه اناری در کار بود
و
نه قولنج شکانی برگ ها زیر قدم هایم
و
نه حتی کافه گردی ای جهت امر رضایت شخص روشنفکر روحم
پاییز امسال من
همه
در هرمِ ریش و دکمه بسته و یقه آخوندی و تسبیح و چای و قیمه و نوای یا حسین گذشت
در نهایت املی و تحجر...
پاییز امسال من
اما
یک شگفتانه دیگر هم داشت
آن هم آنکه
دوهفته شبانه روز سوز استخوان سوز بیابان کشیدم
و
سرما نخوردم!
لیک
تنها با چنددقیقه زوزه هوای آلوده پایتخت
به تب و لرز و فغان افتادم...
و پاییز امسال من
گویا با بستر بیماری پایان میگیرد
بدون حتی
ذره ای خیابان گردی و کافه نشینی و حتی کتابی خریدن!
که
این آخری از طاقتم برون است بالواقع...
و
اینهمه دگماتیسم مرا نشاید...
آنهم وقتی تن ات را جای آغوش، چای زنجبیل باید که گرم سازد!
اصلا زانو برگیر از زمین رفیقا
برو بر چارچوب خانه بایست
فریاد برآور عشق را
کجاست پس اگر بر بالین تب دار نباشد...؟!
پاییز لپ گلی
نزار شده ای را میگذرانم
عاقبتش بخیر باد...