از پررنگ ترین تصویرهاست
حاجآقا
سینه من را چسبانده اند کف پاهایشان
خودشان دراز کشیده اند
من را بلند میکنند
به بیان واضح تر
من دمبل های ایشان هستم
و
در صدای بلند خنده ها و جیغ های نمایشی من میخوانند
جقول بقولی
بقول جقولی!
اووووووووووووو....
تیکاف میکشند
من هرلحظه منتظر سقوط با سرم
و
مادر هربار چشمشان می افتد
یک هشدار میدهند...
قبل ترها
آنوقت هایی که یادم نمی آیدشان
وزنه بازوهایشان بوده ام
این را حالا میفهمم
که
کوچکترها جایم را گرفته اند
اما
این کوچکترها هرگز دمبل پاهای حاجآقا نبوده اند
ولی همه مان ماساژور های خدادادی هستیم...
ساعتی از اذان مغرب میگذرد
کمی بیش از ساعتی
با کوچکترین صدایی میجهم روی تراس
که
کاملا مقابل درب خانه است
گاهی حواسم نیست
و
دقایق بسیار طویل میشود
چشم من را ستاره های بسیار سقف مربعی حیاط می دزدند
میروم داخل
باز هم با کوچکترین تق و توقی از حیاط
روی تراسم
مادر
می گویند
هرچند دیگر برایش نمیخوانی
ولی
هنوز هم عادت انتظار روی تراس را داری...
کوچک تر که بودم
از کمی بعد از اذان مغرب
وقتی تاریکی غلیظ میشد
میرفتم روی تراس
و
بلند بلند
می خواندم تا خدا بشنود و اجابت کند:
ستاره ها دراومد
باباجونم نیامد
خدایا زنده باشه
عمرش پاینده باشه...
این هم تقصیر مادر بوده
که
وقتی ازشان میپرسیدم
پس باباجون کی میاد؟میگفتن وقتی شب بشه و ستاره ها دربیان!
تصویر بعدی که هربار خنده ام می اندازد
شب است
فکرکنم بعد از شام است
هرچه میگویم مامان...مامان...
هست.نزدیکم.میشنود اما جواب نمیدهد
شاکی میشوم
میگوید
این مامان گفتن رو از کجا یاد گرفتی؟
من مادرم!
ازاین به بعد غیر مادر بگی جوابت رو نمیدم
به باباتم باید بگی پدر!
و بابا مثل اسفند یکهو به بحث ما جلب میشود
نه بابا...پدر چیه؟عین این سوسولا
من با همون باباجون راحت ترم
به مادرت هرچی میخواد بگو ولی من همون باباجونم...
حالا سالهاست تناقض مادر و باباجون حل شده است!
این "جون" گفتن غیرارادی تا سالهای میانی دبیرستان هم با من همراه بود
حتی وقتی قهر بودم با حاجآقا
مثلا با تندی یا ناراحتی یا شکایت میگفتم باباجون...
حالا که فکرمیکنم چقدر حالت شکن بود این جون ته خطابم...
و
فقط از من این "جون" ها را شنیده است حاجآقا...
گاهی پیش می آید
که
بعد از اذان صبح ناخداگاه بیدار میشوم
این بار حال نداشتم غلت بزنم
بین خواب و بیداری هنوز گرفتار بودم
دوتصویر به شدت شیرین
آخرین لحظات خواب
یکباره به خیالم نازل شد
و
لبخند در همان خواب روی لب هایم نشست
بلافاصله چشمهایم را باز کردم
غلت زدم
مادر با چادر گلگلی پشت سر من تسبیح بعد از نمازش را میگفت
چشم در چشم
عسلی بود لحظه اش
به پدرم نگاه کردم که هنوز چرت میزد
در تقلای بیداری...
شب ها دیر میخوابد
اکثرا مطالعه درس فردا را میکنند
ازاین اوقات زیاد پیش می آید
که
نگاهشان میکنم
و حس میکنم قریب است که حس گرمای محبتشان سینه ام را سوراخ کند
مست خواب بودم
ولی دعایشان میکردم
چند روز بود که با حاجآقا قهر بودم
ولی آن سحر...با همان حال خمار خواب
تند تند به خدا میفهماندم که من حرف مفت زیاد میزنم...تو اصلا محلم نذار...نباشه روزی که باشم و مادروبابا نباشن...
کم نیستند شب هایی که با فکروخیال ساعت ها در کلنجارم تا خواب مرا ببرد
اگر زیادی لفتش دهد
من
به کابوس روزی نبود این دو جواهر میرسم
و
آنقدر بی صدا گریه میکنم تا خواب میرسد...
البته که باقی خانواده و نفس هم کم در این کابوس ها شریک نمیشوند!
گاهی یادمان میرود
پدرها هم انسانند
آرزو دارند
نیاز دارند
شاید غصه ای داشته باشند
شاید از آنچه از آن گذشته اند غمگین باشند
یکبار
فقط یکبار از حاجآقا پرسیدم
چرا تا ته این درس نمیروید
شما که چیزی کم ندارید
باباجون فقط همان یکبار
دردودل کردند
شاید از خواسته یشان گفتند
که
من نوشتم رساله را
خیلی ها خواندند و مات شدند
اما
عده ای که من خوب میدانم چه کسانی را می گفتند
رد اش کردند
هرچند بعدها همان خیلی شناس ها
گفته بودند
چنان حرف جدیدی استدر حوزه خودش
که میتواند منشا تحول و آفرینشی بدیع گردد
و
باباجون من را دلسرد کرده بودند
و بماند که حاجآقا دیگر پی اش را نگرفته بود
تا
آب و نان خانواده اش باقی بماند...!
کتاب خواندن
کتاب را عزیز داشتن
و
تمام باید های یک بچه شیعه را
آنچه تعلیمی بود
حاجآقا با سلوک کتاب داری اش در من نهاد...
و
مادرم
او که هوشش بی نظیر است
و
توانمندی هایش بی شمار
و
جسارت و شجاعتش بی مثال
و
شگفتا از بالقوه های قلم در او...
براستی از رازهای فروخورده مادرها چه خبر؟!
مادری که عاشق درس و بحث و کتاب و مشق است
همواره بوده...
و دقیقا
و فقط به خاطر من
ازادامه ی عشقش بازماند...
حسرت همیشه در چشمهایش می درخشد...
حالا من
دامنه تحلیل پدر
عشق به کتاب و خواندن پدر
قدرت سخن و تعلیم پدر
را
و
شور تحصیل
و
بالفعل نوشتن را از مادرم دارم...
همو که نوشتن را نه به معنای الفبا
که
انشا را و قلم زدن را
به من آموخت
و
پدر و کتاب هایش مرا گسترد...
عادت ما بود
موضوع را بگویم
مادر درحال آشپزی ایده ای بدهد
من نق بزنم
که
خب این رو چطوری بنویسم
و
بگوید برو شروع کن...بعد بیا بخون تا درستش کنیم...
و
من کلنجار بروم...
یواشکی بروم سراغ باباجونِ مسخ اخبار شده
بعد از کلی خودکشی به خودم بیاورمش
موضوع را بگویم
و
مرا خیره نشده نگاه به مخبر بچرخاند
بگوید
برو فلان کتاب را بخوان...
آدرس قفسه و طبقه و رنگ جلد کتاب را بگیرم
بروم
یک کتاب شکلی و وزین عربی را زیارت کنم
با
لب و لوچه آویزان برگردم
و
بفهمم که یعنی خودت را بچلان...
تلاشم که تمام میشد
در همان آشپرخانه برای مادر میخواندم
و
ایشان که توانایی خوبی برای گوش دادن داشتن
آخرش
می گفتند که به جای فلان کلمه این واژه
به جای آن جمله این عبارت بهتر است...زیباتر است...
همیشه انشاهای من پر بود از کلمه های چندسال بزرگتر از خودم...
و
خلاصه که این همیشه بوده است
بعدها اشعارم را هم برای مادر میخواندم
و ایشان گاهی میگفتند
شاید ادامه بدهی
حافظ ثانی شوی!
و
من میدانستم غلو مادرانه هم خلط این تمجید هست...
بسیاری از پست های مکتب خانه
را
برای مادر خوانده ام وقتی مشغول آشپزی بوده اند
گهگاه معنی برخی کلمات را میپرسند
یا
تعبیرم را...
و
برخلاف شما
برای ایشان مبسوط منظورهایم را شرح میدهم
گهگاه لبخندهای پرشیطنت زنانه یشان
و
نگاه شوخ مچ گیرانه یشان
دستگیرم میکند که غرض حاصل آمده است در مطلب...
هرچند گاهی با بغض میخوانم
و
مادر آرام اشک میریزند...
و
حاجآقا هرچندوقت یکبار
مهمان اتاقم میشوند
روبروی قفسه کتاب می ایستند
کتاب های تازه خریده ام را وارسی میکنند
هربار هم نقدهایی به برخی کتب موجود می فرمایند...
خلاصه که
اغلب فکرمیکنم
من چرا آنی نشده ام که حاجآقا را از غصه مانده زیرخروارها مسئولیت ایشان به کمال برهاند
و
تمام حسرت های مادر را برطرف سازد
باز یادم می افتد
که
اگر مادر یا پدر کل آدمهای دنیا هم باشی
بازهم درون خودت
یک آدم تنهایی با آرزوهای خودت...
و
چقدر غمگینم که فرزندم
و
مانع برخی آرزوها...
گاهی چقدر دلم میخواهد
پدر را فشار دهم تا له شوند در آغوشم
اما
قدرتش را ندارم
و
مادر را ببوسم
اما
خوششان نمی آید...
خلاصه
عالمی دارد فرزند
وقتی
وارث بخشی از توانمندی های والدین اش میشود...
+
هرکدام از ما بچه های این خانه
وارث یک یا چند هنر یا استعداد مادر یا پدر شده ایم
این برایم خیلی جالب است
وقتی فکر میکنم
میبینم انگار این دو در ما متکثر شده اند...
شاید نشدنی بودن جبران این از آرزوها گذشتن در پدرومادرهاست
که
خداوند فرموده است هرگز میسر نمیشود ادای حق والدین!
عاقبت بخیر باشید الهی.
بغضم گرفت.
خواسته هایی که به خاطر والد بودن ندید گرفتن