قدم بر ماه گذاشت انگار
نقاب از شاهدخت گرفت انگار
بال در آسمان گشاد انگار
سرانگشت بر بیستون گذارد و فرهاد نگاشت انگار
آن چموش خوش تراش سپید پیکر یال افشان دشت ها را
رام خود ساخت انگار
که
چنین سرخوشانه
جست میزند
شَه خَند میزند
و
لب میزند
کام را
او تنها
یک شانس آورده است
پسِ آن عصیانِ عریان
و
طغیانِ بی همسان
او حالا
هم
سیب سرخ اش را
هم گندم ری اش را
هم
شاخه نبات خلد برین اش را
همه اش را داشت
و
آن برترین اهم را که هراس داشت
برود از کف
چون بدو بازگشت
حال او چنین مست و خرامان گشته است
این که می نگری
نه بر ماه قدم بگذاشت
نه نقاب پریدخت حرمسرا برگرفت
نه پر به پر آسمان داد
و
نه نجیب چموش را رام ساخت
که
او
نافرمان ترین حد ممنوع سرخ رنگ را در گستاخی بی مانند آب و گل اش مسخر ساخت
و
کسی از او برنگرفت نظر را
او
گناه کرد
و
تنها پشیمان شد
و
اگر میبینی این بدمستی بی شراب اش را
از آن روست که
او همچنان اولین معشوقِ عاشقِ والعصر زادش است
او
همچنان
آدم عزیز خدای عزیزترین اش است
و
کجاست سرخوشی ای بالاتر...؟!
شاید اشکال از کمیه دقت نظر بوده